« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

خود کرده را تدبیر نیست ... چرندیات ما رو تحویل بگیرید

سلامون علیکم بر جمیعاً جمیعای کته کله های مهربانانه

ولنتاینینتون مبارک شده رفت پی کارش
اول بگم هر کی هر چی گرفته نص نص وگرنه شب همین دارکو رو میفرستم بیاد سروختتون
موشی رد کن بیاد بالا
هی مرجی اخ بیاد
سارااااااااااااااااااا تو ام؟ داری پنهون کاری میکنی؟؟
داداش رضا الکی نپیچون و ژس نگیر که خودت END اینکاره ای ...
دارکو وای میسی همینجا همه رو جمع میکنی میاری پیش من وگرنه همین تشت مسی رو تو کلت خورد میکنم


بریم سر آپ؟؟!!
نه اول سفارشجات مونا خانوم رو انجام بدیم:
اسمم بنفشه است ملقب به آمنه رخشور (الهی بمیرید که مادر تونو نمیشناسید حیف اون همه رخت چرکی که من به خاطر شما شستم)
اگه 6 تا بچه دیگه رو که ازدباج کردن در نظر نگیریم من ته تغاری خونمونم
لیسانس دیوونه شناسی دارم اما خودم هر چی خل و چله رو از رو بردم و کف ماهیتابه چسبیدم (خدا کنه جکشو شنیده باشی) یه ترم هم از فوق خوندم اما در عین بدبختی مجبور شدم ولش کنم چون هم کارم زیاد بود هم پیام نوری بودم و خیلی سخت بود اما هنوز نفسم واسه کتابام میره و واسه چیپس میاد همین دیروز دیروزم فک میکردم من بی نظیر بوتو ام امروزم که میبینی دیگه من آنا کارنینا هستم اینم اعصابمه .....
الانم کارمندم و توی – به قول داداش رضا- راپورت خانه فارس کار میکنم و تنظیم کننده و نظارت بر عملکرد خل و چلهای شهرستانم که خبراشونو میفرستن پیش ما تا قیمه قیمه کنیم و خوراکی باب طبع آقایان بپزیم
گاهی وقتا هم میرم کیلینیک مشاوره و اگر وقتی پیدا کنم میرم خونمون و مثل کوالا میچسبم به تختم.
خونمون و شماره شناسنامه پدر بزرگمم دیگه نمیگم چون سر مخفیه


داشتم با خویشتن خویش مناظره و مشاوره و گفتمان و کوفت و درد و مرگ میکردم و به خویشتن خویش فوش خوار و مار میدادم که چی بنویسم و چه پستی بزارم که یاد این نوشته افتادم ... از جمله چرندیات خودمه :

« آنگاه که پیچک تنهایی حنجره ام را به بند می‌کشید و چشمانم بر غم دل می‌باریدند
روزنه ای از آسمان برویم گشوده شد
نفس درون سینه ام حبس و کلام در قفای گلویم محبوس گشت
ندایی دلنواز آمد : دیده برهم نه ... رازیست با تو گفتنم

وحشتی دردناک سراپایم را پیمود
بازهم قلبم از حرکت باز ایستاد
ِسِر این راز سَر به مُهر چیست که باید در خاموشی دیدگانم بر ملاء شود؟!
هراس سقوط مانع از حرکتم گردید ... لحظه ای درنگ ... چشمانم فراخ و قلبم بی طپش بود
در دل تو را طلبیدم... تویی که همیشه با منی...
ندای دلنشین پژواک یافت : دیده برهم نه ... رازیست با تو گفتنم
مرا یارای ایستادگی نیست
دیر زمانیست مدهوش این ندایم
بس دور و دراز زمانیست که انتظار رسیدنش را میکشم
لیک می‌هراسم از سقوط
می‌هراسم از طعم تلخ فراقش
میخواهمت ...تو را ... باز هم از آسمانت فرود آی و در قلب کوچک و حقیرم بنشین تا مرا آرام بخشی

نوازشگرانه گیسویم را پیمود و باز هم آهنگ کرد : دیده برهم نه ... رازیست با تو گفتنم
تمام وجودم تو را طلب کرد و به نام تو دیده بر هم نهادم .
وجودم در حرم اضطرابِ نداشتنش مذاب و از گوشه چشمم روان شد
به فرش آمدم.
حجاب کلامش فرو افتاد.
راز سر به مهر گشوده شد
و خداوندم مرا به دو دست دعا نگه داشت
به عرش رفتم.

مرا یارای گشودن دیدگانم نیست
رویاهایم در قاب تاریک چشمانی فروبسته باغی از نور و روشنایی اند و من ..........


خداوندم سپاسگذارم.»


این یه تعارف نیس... عین واقعیته . روزی که خداحافظی کردم از احساس پوچی و تنهایی لبریز بودم اما به سرعت با چند تا کامنت مرجان و موشی و یوسف امیداوار تر شدم ... شاید باور نکنید که کل مشکلاتم رو توی همین « خونه ما » که شاید خیلیا تون جدی نمیگیریدش و بهش به چشم مسخره بازی نگاه میگکنید فراموش کردم و امیدوارتر شدم

دنبال یه بهونه بودم که به همه تون بگم « دوستون دارم» چه اونایی که از قبل میشناختم چه اونایی که اینجا شناختمشون ... روحیه فعلیمو که به خوبی وصله شده به شما ها مدیونم

راستی اون هدیه ویژهه هم مال داداش رضا بود . به هیچ کدومتونم جایزه نمیدم کته کله های مغز فندقی


پ.ن
موشی جز زده
من چطوری عکس بزارم و یا از سیمیلها استفاده کنم یا فونت رو تغییر بدم
الهی بمیری موشی من کمتر از دستت حرص بخورم

نظرات 253 + ارسال نظر
یوسف دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:19 ق.ظ

ننه آمنه کوجایی؟چقد خوابت سنگین شده.. این سارا دولوغ می گه..از بچگی تو مدرسه بهش می گفتن سارا پینوکیو..الانم دماغش تا پشتبوم دراز شده =))
آی موشی کجایی که سارا کیسه کش داره پشتت صفحه می ذاره.. :((
مرجان ما سارارو اجیر کردیم چندتا از اون روژاتو تو کیسه اش قایم کرد واسه ما آورد..بهش گفتم به شرطی می ذارم منو دیگه کیسه نکشی که بری روژقهوه ای گهی مرجانو بدوزدی..اونم اطاعت کرد..نقاشی هم نقشه سارا بود..واسه روز ولنتین کاغذ نداشت گفت رو شکماتون قلب بکشین بدم به اصغرآقا جیگرکی واسه کادو.. =)) =))
اوه ساکت ننه آمنه داره خور خور می کنه.. =))

*+*+*سارا*+*+*+ دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ق.ظ

کجاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین...بیاین آپ کنین بابا .... کامنت دونی دیگه باز نمیشه بخدا =))

امیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین بترکی ایشالله

×حضرت عشق× سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:49 ق.ظ http://hazrat-eshgh.blogsky.com

من که فعلا دارم فکر
م ی ک ن م







تو خواب زمستانی ام ٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد