« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

یه پست فقط به شوق شما رفقا

تقویم تاریخ ... 

 

۴۴۹ روز پیش مصادف با ۲۷/۹/۱۳۸۷ آخرین پستمو توی وبلاگ خونه ما نوشتم ! در چنین روزی ، در چنین روزی ، در چنین روزی ....... اَههههههههه در چنین روزی و درد بی درمون هر چی فکر میکنم نمیدونم اون روز چه مرگم بود در چه حالی بودم که اومدم اینجا پست گذاشتم شمام ول کنین دیگه ! چیشششششش ... اما اون پست رو که میخونم میبینم تا اون موقع اتفاقهای زیادی افتاده بوده ! اصلا از اونروز تا امروز هم به اتفاقات تازه اضاف شده ! یکیش اینکه توی این مدت یکی دوسالی که زیاد نتونستم بیام وبلاگستان ، این بود که آبجیتون لیسانسشو گرفت و مدرکشو به مامانیش تقدیم کرده !  این مدت خیلی به گیگیلی سرکوفت زدین که چرا نمیای نت کم میای اما دلم میخواست بعد از فارغ التحصیلی یه 9 ماه و 9 روزی نفس راحت بکشم اول ، خوب استراحتامو بکنم بعد با خیال راحت بیام سوپرایزتون کنم ! اما باور نمیکنین که توی این مدت طولانی ، روزای اول آشناییمون با هم توی نیمکت ، توی خونه خروس بی محل و نهایتا توی خونه ما با همه خاطرات خوب و بدش جلو چشمم بود و گاهی به خاطر دلتنگیم واسه شما دوستای گلم اشک میریختم دلم پر میزد که دوباره مثل اون روزها بیام توی خونه ما روی نیمکت لم بدم و توی انتظار اومدنتون با بادزن ژاپونی ها خودمو باد بزنم که سر و کله اتون پیدا بشه ! ...... بعععععععله اگه ازتون دور بودم اما از اون دور دورا احوالتونو جویا میشدم ! رفتنه یوسف به ولایت غربت خون به جیگرم کرد خودش هم میدونه ذلیل شده ! به تیپ و تاپ هم زدنه نیلو و اونی که دوستش داشت ، سربازی رفتن داداش امین و دوریش و مخصوصا اینکه وقتی خبر رفتنش به سربازی رو داد دلم دریا دریا غم گرفت و بالاخره فوت مادربزرگ مونای عزیز از اتفاقات ناراحت کننده ای بود که توی این مدت تحملش کردم ، از طرفی ازدواج عمه حیتای عزیزتر از جونم ، دانشگاه رفتن سلی و سروی و کلاس زبان رفتن موش موشی و خوشحالی یوسف از اتفاق های خوشی بود که تحمل اون اتفاقهای بد رو برام آسون کرد ! به قول خواننده عربی که میگه : که عشق مشکل نمود اول ، ولی افتاد آسانها !  البته بقیه بچه ها رو یادم نرفته بود و همینکه گاهی میدیدم چراغشون توی یاهو روشنه با علامت عبور ممنوع ، خیالم راحت بود که هستن ! دوستای گلم بنفشه ، سارا ، سروی جون ، شهرزی جونی ، عادل جان ، فرزاد گل ، روزبه نازنین ، پسرعمو هیچکس با اون هواپیمای خصوصیش که آخرش دست گیگیلی نداد باهاش یه قری تو آسمون بده ، رضا مشتاق بی معرفت که دستم بهش برسه سر به تنش نمیذارم ، ندا و لیلا هوشولو رو از یاد نبردم !  

این مدت که امین سربازی بود واسه منو گیگیلی دردسر شده بود ! اولاش که هی رفت و هی اومد ، منو گیگیلی و عمه هم هفته ای دوبار آش پشت پا پختیم بردیم خونه این همسایه اون همسایه ! حکما از سربازی برمیگشت که ما دیگ بار بذاریم !!! آخرش دیدیم کلی آش رو دستمون مونده یه روز غروب سه تایی فکر کردیم چیکار کنیم ، که گیگیلی پیشنهاد داد خودمون بخوریمشون تا تموم شه ! به خاطر گیگیلیه شیکمو منو عمه توی یه روز 10 تا دیگ آش خوردیمو 2 ماه افتادیم توی بستر مرگ   خدا رو شکر سر و کله سروی پیدا شد و یه هفته نرفت دانشگاه و اومد توی دست و بالمون تیمارداری کرد ! یه مدت داشت به خیر میگذشت که یه روز دیدیم همسایه ها دست بچه هاشونو گرفتن اومدن دم در خونه ، سر منو عمه و گیگیلی هوار شدن گفتن اون داداشتون که رفته سربازی ، با باتوم زده تو سر و کله بچه هامون و گله گذاری که چرا امین رو اینجور پرخشانت تربیت کردیم ! هر چی گیگیلی قسم خورد بابا امین فقط با تیرکمون میتونه گنجشک بزنه ، نشون به اون نشون که یه بار کش تیرکمونمو پکوند !! ( عمه که همون وسط مسطهای دالون رسما از خجالت مرد  ) اما باور نکردن که نکردن و در دالون رو از پاشنه در آوردن زدن قلم پای سه تامونو به تلافیه باتوم خوردنهای بچه هاشون خورد کردن ! خلاصه خواستم بگم مگه دستم به این امین نرسه ! دیگه حالا واسه من قیافه میگیره باتوم میگیره دستش ، یَک باتومی نشونت بدم !!!! تپل بی تربیت آبجی !! آخه چرا تو انقده شیطونی بچه ؟  ((= 

یه خبر دیگه اینکه : من دوباره مدیر این وبلاگ و زیر دست موشی بزرگوار (ره) در خدمت شما ملت شهید پرور خواهم بود  .. و ایشااله  بعد از تعطیلات عید این وبلاگ فعالیتشو از سر میگیره و نوبت بندی میشه با آپ کردنهای به ترتیب و خلاصه اینکه اگه هیچکی هم نباشه و فقط منو گیگیلی باشیم و حوضمون ، این وبلاگ همچنان ادامه میده به شوق نفس شماها  

نتیجه اخلاقی : تا دو سه روز دیگه من دیگه نیستم و میرم ایشااله بعد از عید برمیگردم ! امیدوارم تا نرفتم مسافرت ، کامنتهاتونو زیر این پست ببینم (:

...وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذوُالْجَلال ِوَالإکْرَامِ

 به نام او که اون نامی ندارد ..به هر نامش بخوانی سر برآرد 

"هر رفتنی رسیدن نیست ...اما برای رسیدن راهی جز رفتن نیست ! در هر بن بستی راه آسمان باز است . پرواز را باید آموخت! ... "

سلام  

شاید برای شروع بد نباشه بدونی همین سلام برای من چقدر دوست داشتنی شده ..راستشو بخوای یه جورایی بوی حیات میده .. هرچند خوب میدونم که میدونی گاهی یه خداحافظ ارزشمندتر از هزاران سلام پوچه .. 

چند وقتی بود که مرگ رو از نزدیک احساس می کردم ...انگار در هر نفسی بهم نیشخند می زد و دلم رو عجیب می لرزوند ... 

اون شب وقتی خوابیدم نیم ساعتی نگذشته بود که با صدای گریه ی مامان از خواب پریدم . اولش فکر کردم شاید دایی زنگ زده که بگه حال مامان جون یا  آقا جون خوب نیست اما پدر با روی مثل گچ وارد اتاق شد و در حالی که چشماشو به زمین دوخته بود گفت: مسعود گفت، انگار حاج خانم  از دنیا رفته ... 

 و من ...چه حالی داشتم ...؟!  

در حالیکه استخوانهای بدنم بند به بند میلرزید یک آن احساس کردم دارم پرت میشم روی زمین چون پاهام به طرز وصف ناپذیری سست شده بود و وزن تنم رو تاب نمی آورد .. قرآنم رو از توی کمد برداشتم و  در دست گرفتم .با هر بدبختی خودمون رو به ماشین رسوندیم و پدر در حالیکه مبهوت وارد ماشین میشد بلاخره استارت رو زد و ما به راه افتادیم.توی ماشین پیشونیمو گذاشتم روی قرآنم که خودت بهم دادیش و انقدر گریه کردم که جلد چرمی کوچیکش پر از اشک شد...

رسیدیم خونه ی آقاجون اینا . همه بودن ..و مامانجونم ..آه مامانجون خوبم ..من تو رو عاشقانه دوست داشتم...  

رفتم و نشستم روی مبلی که روش می نشستی و نماز می خوندی ..اتاق کناری بود .تاریک تاریک .. چادرت رو که روی مبل افتاده بود برداشتم و بوئیدم و بوسیدم و ... آخرین بار که با بابا اومدیم مامان رو برسونیم خونتون همونجا نشستی بودی .نشستم و نگات کردم ..چه قدر خوشگل میشدی با چادر نماز ، وقت نماز ..چه کیفی می کردم وقتی بدون اینکه متوجه حضورم بشی می نشستم و دعاهات رو گوش میدادم . مامانجونم تو چه قدر پاک بودی و من تو رو عاشقانه دوست داشتم .. 

همون شب بردنت ..مامان حال خرابی داشت از همه بی تاب تر بود و من در حالی که احساس می کردم استخوانهام دارن زیر این بار می شکنن در آغوشم گرفته بودمش ...  

رفتیم تشییع جنازه ...مامانجون ! هیچ میدونستی من تا حالا یک بار هم قدم توی بهشت زهرا نذاشته بودم ؟ هیچ میدونی تو اولین عزیزی بودی که شاهد به خاک سپردنت بودم ؟ مامانجون چه دردی همه ی وجودم رو پر کرده بود . توی بهشت زهرا عین گلهایی که سر خاکت پر پر کردم پرپر شدم ..و شونه ی محکمی نبود که بهش تکیه کنم و فریاد بزنم  .. و این در حالی بود که مامان توی آغوشم تقریبا داشت جوون میداد !  

و پدر اشک میریخت و من اولین بار گریه ی پدرم رو به چشم دیدم ..و همه ی فامیلم ..کسانی که از صمیم قلب دوستشون داشتم در رفتن تو بیقرار بودن .. 

تو رفتی اما ...هرجا رو که نگاه می کنم تو رو می بینم ..تو که مثل همیشه لبخند روی لبهاته و داری صدام می زنی : مونا ... مامان جان ... مونا ...  

"زندگی ، دفتری از خاطره هاست/ یک نفر در دل شب / یک نفر در دل خاک / یک نفر همدم دل تنگی هاست /دیگری هم نفس سختی هاست/ چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد / ما همه هم سفریم ... 

ما همه هم سفریم ! ..  "

پ.ن1) از همتون ممنونم به خصوص از بهترین برادر دنیا ...

پ.ن2)  ای مهربانترین ! کمکم کن تا قبل از شنیدن صدای کلنگ گورکن از خواب بیدار شوم و به سمتت حرکت کنم .  

 همه نظراتتون رو خوندم .. مو به مو .. فقط خواستم این رو بدونید که همتون رو از صمیم قلبم دوست دارم و آرزو می کنم که همیشه در کنار هم باقی بمونیم ...

عمه حیتای عزیزم  اگه بدونی چقدر با این کارت شرمنده ام کردی ! دیشب خواب دیدم دارم توی حرم پرسه می زنم ..صبح که نظراتم رو چک کردم فهمیدم اون رویا سندی برای محبت خالصانه ی عمه ی مهربون و عزیزمه ..ازت ممنونم حیتا جان .. و از همه ی دوستانم مثل همیشه و تا همیشه ...

سوگند



سلام


مردن هرگز به تلخی فراموش کردن یک بودن نیست

و من عجیب میترسم از اینکه کسی را که فراموش نکرده‌ام، فراموشم کرده باشد.


پ.ن:

مرگ یعنی بدانی کسی برایت میمیرد یا لااقل به عشق تو نفس میکشد و بعد زندگی را هم دوست ندارد چه برسد به بی تو زندگی کردن را و بعد آن را هم از او بگیری به جرم جنونش یا اشتباهش یا اصلا تقصیرش، در خلاء نبودنت حبسش کنی تا به مرگ تدریجی برود و ... بمیرد.
مرگ یعنی اینکه بدانی کسی بی تو بی ستاره ات هفت آسمانش شب است خورشید نمیشناسد روز ندارد لحظه نمیفهمئ ساعتش روی آخرین لمس حضور تو مانده است و بدانی و بگذاری به همان حال بماند تا بمیرد؛ تومیدانی من چه میکشم؟؟؟؟ چیزی فراتر از درد.



دلم براتون تنگ شده بود

مرسی که فراموشم کردید !!!!!!!!!!!