« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

مشتاقی که فرگشت شد


اَعوذُ بِاالله مَنَم شِیطانِ رَجیمّ


بدون مقدمه چینی صحبتو با جمله ایی از حرضت امام خمینی رحمتن الله و سلام ملیکم الله شروع می کنم ، ایشون می فرمودند :

"من ورزشکار نیستم اما ورزش کارها را دوست می دارم"

. . .

منم مدتهاست وبلاگ نمی نویسم اما هنوز که هنوزه وبلاگ نویس ها را دوست دارم، تقریباَ چهار سال قبل پشت دستمو داغ گذاشتم و به خودم گفتم دیگه با اسم رضـ.ـا مـ.شتاق و هویت رضـ.ـا مشـ.تاق هیچ چیزی نمی نویسم. آخرین نوشته ی من برای یک روز سرد و دل انگیز پائیزی بود (البته دقیقشو بخوام بگم شب بود). در این مدت تمام تلاشمو کردم که از این هویت لعنتیِ رضـ.ـا مـ.شتاق جدا بشم. حتا از مرام انسانیِ مـ.شتاق هم فاصله گرفتم.

صد در صد موفقیت آمیز نبود. البته در زمینه ی وبلاگ ننوشتن موفق بودم.  تا حد خیلی زیادی نزیک به 95درصد تونستم بر عواطف خودم غلبه کنم . اما اون وسط مسطا چندین بار گول خوردم و با اسم خودم برای دوستان و رفقای قدیمی کامنت نوشتم . اونو هم بالاخره یک سال قبل تعطیل کردم .

رضا در واقع چهار سال قبل جز جگر زد خونجگر شد . . . ،مُرد ،سقط شد ، خودم خفش کردم ، در رویاها شکل گرفته بود و در همون رویاها چالش کردم . . . باید می میرد چونکه مزاحم بود. آرمان گرا بود ، خدا پرست بود ، کربلایی بود و در هپروت سیر می کرد ( خر بود که رفتم سامرا کربلا و کاظمین). . . بهش یاد دادم به جای زیارت بره صفا سیتی بره لذت ببره ، بره عرق بخوره ، بره ارمنستان و فواحش زیبا روی تفلیس رو لمس کنه . . .بهش گفتم منتظر بهشت حوری و شراباَ طهورا نباشه . . . بهش  گفتم به وعده ی سر خرمن دلتو خوش نکن ، دستشو گذاشتم در دست ابلیس و الحمدالله تا این لحظه موفق بوده . . . البته بعضی وقت ها بچگی میکنه ،هنوز روحش سرگردان باقی مونده به گذشته سر میزنه ، به تیکه های گذشته بند میشه و دوباره پرواز میکنه میره و گم میشه .

راستی شما تا حالا مُردن رو تجربه کردید ، شده به این نتیجه برسید که باید بمیرید و روی قبر مرده ی قبلی یک "من" جدید بهتر واقعی تر و قابل لمس تر بسازید؟!

*               *                *

من فکر میکنم تا حد زیادی در کشتنِ "منِ" قبلی و ساختن "منِ" جدید موفق عمل کردم.

اولین قدم : اسلام رو بوسیدم و رسما گذاشتمش کنار ، خدایی اگر وجود داشته باشه مطمئنا خیلی بزرگتر از اونیه که در چهار چوب عقاید یک بیابانگرد عرب محدود و حبس بشه. . . فقط جاهایی که نیاز باشه و منافع مالی و شخصی ایجاب کنه تظاهر میکنم ، یادمه در یک اداره برای کاری رفته بودم ، به دروغ رفتم نماز خوندم که خودمو مذهبی جا بزنم ، تا بتونم اعتماد هیئت مدیره جبه رفته ی اون اداره رو به دست بیارم .

 

دومین قدم: اخلاق  رو  بوسیدم و انداختم داخل سطل آشغال ، به چه دلیل نباید به منافع فکر کنم؟! کی گفته انسان بودن مهمتره ؟! اصلا انسان بودن یعنی چی ؟! چرا هر بی عرضگی و تو سری خوردن رو با اسم اخلاق و انسان بودن توجیه می کنیم؟! چرا اینهمه آدم پولدار بشن و من بدون پول بچرخم؟! چرا برای رسیدن به پول هفتاد سال تلاش کنم؟! وقتی که این همه راه هست. مگه من قراره چند سال زنده بمونم که این همه سختی بکشم؟!

سومین قدم: یه کار پیمانکاری رو شروع کردم ، کار تولیدی هزینه بر هست ، کار تولیدی یعنی ریسک ، مملکتی که صبح دلارش 1700 تومنه و بعد از ظهر دلار میشه 1900 تومن رو چه به کار تولیدی ؟! کی میخواد ضرر منو جبران کنه ؟! این همه آدم که شعار اخلاق و انسان بودن میدن ،حاضرن 57ملیون تفاوت قیمت صبح تا عصر دلار رو بهم بدن تا ورشکست نشم و زندان نرم؟!

گشتم و اونایی که میدونستم اهل رشوه گرفتن و پورسانت هستنو پیدا کردم ، پول تو مناقصه و خدمات پیمانی هست . . . بهشون درصد دادم  پورسانت دادم . به اولین نفرشون گفتم قرار داد رو با ترک تشریفات مناقصه  برام  بگیر و در مقابل پنجاه درصد سود برای تو. به آقای "م.و" گفتم : فقط قرار دادو بگیر و بعدش حتا یک قدم هم بر ندار و پنجاه درصد دریافتی رو بزار تو جیبت که از شیر مادر حلال تر هست. . . یواش یواش راه های دیگه رو هم یاد گرفتم ، تازگی ها با  حسابرس و مسئول بر آورد هزینه های شرکت "میم "وابسته به وزارت "جیم" آشنا شدم . قرار شده مبلغ پروژه رو کاذب ببریم بالا و پروژه رو با همون قیمت پایه دو سال قبل تموم کنیم . 40 درصد بیشتر برامون میمونه . . . هیشکی خبر دار نمیشه ، الان دارن میلیاردی میدزدن ،  فرصتی نیست که به دزدی های کوچیک من و شریکم رسیدگی کنن. صدو پنجاه ملیون در کنار سه هزار میلیارد تومن  یا در کنار سند سازی چند صد میلیاردی بیمه ی ایران گم و گور هست ،مثل سوزن در انباره کاه میمونه.

قربون خدا برم ، اداره جات پر بود از آدمایی که پایه مشکارت فاینانس و پورسانت بودن ، همشونم به همون خدایی اعتقاد داشتن که من  در اولین قدم اونو کنار گذاشته بودم . ریش داشتن تسبیح داشتن جای مهر روی پیشونی داشتن.ماه رمضون وقتی باهاشون درگوشی صحبت میکردم دهنشون بوی بدی میداد معلوم بود که روزه هم میگیرن. . .

*              *               *

چهار سال پیش آرزوی پراید دسته دوم داشتم ، هِ . . . هِ . . . ماه قبل تونستم 206 بگیرم . . . 206 شاید ماشین آسی نباشه اما برای من یک موفقیت هست ....60 درصد از پول این ماشینو با زرنگ بازی و سند سازی به دست آوردم . . . من در چهار سال گذشته بدون درس خوندن ، به اندازه ی ده سال جلو رفتم . . . من هنوز دیپلمه هستم ، اما بهم میگن مهندس . . . ته خیابون شاپور  طرفای جنوب تهران مستاجر بودم ، الان خودمو تا پونک بالا کشیدم . یکی دو سال دیگه به جای مستاجری صاحب خونه میشم . . . همه ی اینکارا فقط 4 سال  زمان برد. . . وآو .... وآ. . . . اینجوری پیش برم 4 سال دیگه لکسوس خودمو سوار میشم و  دفتر کاری خودمو  در جردن بدون شریک مستقل راه میندازم . . .  فقط کافیه بچرخم و کلاه بردارا و رشوه بگیرای مستعد رو پیدا کنم .

نخبه اونیه که بتونه هزینه رو کاذب بالا ببره ، بتونه قطر  میله ی آهنو کم کنه ، بتونه از موقعیت تحریم استفاده کنه و دلالی وارادتات کالا راه بندازه . . .. آخ . . . آخ ... آخ اگر بتونم یکیو  در وزارت صنایع و مخابرات پیدا کنم و این مادربردهای جدید هندی رو به اسم تایوانی وارد کنم معرکه میشه . . .

من فرصت زیادی ندارم ، نمی تونم منتظر بمونم تا از اون راه هایی که میگن اخلاقیه به آرامش و رفاه برسم. . . نمی تونم هشت سال درس بخونم تا آخر سر با حقوق چسکی  برم حق الدتریسی درس بدم . . . من نمی خوام خدا ازم راضی باشه ، اونم به این قیمت که دهنم سرویس بشه ، شکم گرسنه شعر و ادبیات و اخلاق حالیش نیست . . . تمام اون چرت و پرتایی که در عشق آفلاین و عشرتکده ی یقضان نوشتم به یه دونه گوز ناقابل هم نمی ارزه .

من چهار سال پیش به یقین رسیدم که اخلاق انسانیت صداقت محبت و این چرتوپرت ها فقط و فقط در وبلاگ ها پیدا میشه ، زندگی واقعی اون بیرون در جریان بود و صد و هشتاد درجه با عالم خیالی وبلاگستان تفاوت داشت . من الکی بی عرضگی خودمو داشتم با اخلاق توجیه و ماستمالی میکردم.

. . . بگذریم . . . خیلی روده درازی شد . . . .بگذریم

*              *               *

پ.ن: نمی خواستم اینا رو اینجا بنویسم ، یه چیز دیگه درباره آشپزی نوشته بودم ، بعدش شعر نوشتم از ادبیات و عشق نوشتم ، اونا نوشته ی من نبود ، متعلق به همون روح سرگردان بود که اون بالاتر گفتم

" اما هنوز روحش سرگردان باقی مونده به گذشته سر میزنه ، به تیکه های گذشته بند میشه و دوباره پرواز میکنه میره و گم میشه"

اما بالاخره به "من" جدید بهتر واقعی تر و قابل لمس تر اجازه دادم بنویسه ، شما هرچی دلتون خواست به این "من" واقعی بکید ،تُف کنید تو صورتش ،فحش بدید ، سر تکون بدید ، . . . راحت باشید تعارف نکنید ، اینجا در اصل خونه ی شما هست . . . من دیگه اینجا نیستم ، لو رفتم ، اصلا دروغ چرا ؟! راستشو بخواین نمی خوام با آدمای اخلاقی و مذهبی هم کلام باشم ،میترسم بازم خر بشم گول بخورم وجدان درد بگیرم و به دنیای قبلی برگردم .


خرمای رضـ.ـا مـشـ.ـتاق رو بخورید . . . این خرمای مرگ یک انسان هست

. . . چهار سال پیش باید خرما رو میخوردیم . . .

افتاد به امروز . . . من یقراء الفاتحه

خدا نگهدار


 

من، سانتافه و... یه فرناز

حضور سروران عزیز، لیدیز اَند جنتلمنز سلاموون علیکم 

...

آقا بدون مقدمه و حاشیه رفتن عرض شود ما از این آدمای "گاگول" و "چیز خل" اصلن خوشمون نمیاد، "اُسگُل" و "بَبو گلابی" جماعت یه جورایی همش میرن رو مخ آدم و چیز میکنن...{...}... حالاااا بماند چیکار میکنن.

چی شده...؟!...الان عرض میکنم.

.

ما یه مدیر عاملی داریم که یه مدته نمیدونم به چه دلیل با پاسپورت و شناسنامه ی خودش نمیتونه بره امارات و الان شیش ماه هست با شناسنامه و پاسپورت بنده از کشور میره بیرون.(یه جورایی شباهت چهره داریم)

.

چند مدت قبل با راننده ی مدیر عامل ( که خیلی خیلی با هم دیگه رفیق هستیم )و با یه سانتافه مشتی و تُپُل مُپُل( که متعلق به مدیر عامل جون هست) رفتیم خیابون ویلا تا از یکی از این دفاتر هواپیمایی براشون بلیط طیاره بیگیریم.

.

جلو دفتر هواپیمایی ترمز زدیم و مثه این آدم دُرُس حسابیا که واس خودشون راننده و "کبکبه و دبدبه" دارن از اتول پیاده شدیم.

آقا همچی پامونو گذاشتیم داخل مغازه ی بلیط فروشی...دیدیم...بَ...تمام کارمندا دخترن...و همه سر و قیافه خوشگل...از این مانتوهای کوتاه و تنگ پوشیدن...روسریا قد کف دست...آقا خلاصه...اوه ه ه م...، یعنی جون داداچ یه لحظه فکر کردم شهید شدم و خدا به پاس خوبیهایی که در دنیا داشتم منو فرستاده بهشت و انداخته وسط یه گله حوری.

.

خیلی مودب رفتم جلو اولین میز ، پاشنه طلا خانم پشت میز یه نگاهی به قیافه ی ریش پشمالوی ما انداخت و با ایش و چیش گفت: " نَمه دِیرَم" .

شناسنامه و پاسپورتو انداختم جلوی حوری خانم و گفتم "بیر دَنَه بلیط خارج ورمِنه"

آقا اونم گذاشت تو کاسمون، نه به شناسنامه دست زد و نه به پاسپورت و با "چِسانم فِسانم" گفت: حاج آقا مدارکتونو بدین به اون خانم

آقا مارو میگی؟!...گفتیم خانوم جون پس این دیلم چیه که گذاشتی جلوت و روش نوشته مدیر فنی و رزروشین.

خانم جیگولو: آقا برا کشورای عربی اون خانم رزرو میکنن

.

بترکی شانس ...بترکی شانس...مارو فرستاد پیش یه خانومه که شبیه این جادوگر داستان هانسل و گرتر بود.

"ای خدا... ای پیغمبر...ای روزگار لاکردار...آخه چرا من اینهمه بد شانس و بز بیار هستم"

همینجوری در دل مشغول آه و ناله و زاری به درگاه رب العالمین بودم که یهو دختره با اون دماغ گنده که تا رو دگمه ی سوم مانتوش آویزون بود با یه عشوه ی خرکی گفت: وای...حاج آقا شما ازدواج نکردین؟!( نگو رسیده بود به اون صفحه شناسنامه که مخصوص ثبت طلاق و ازدواج هست و دیده بود صفحه مثه کف دست "طِیب و پاکه")

ما(خودمو میگم،یه وخ فکر نکنید صدای گاو بودا): ای خانم جان...آخه کی دخترشو به ما میده!!

خانومه(همون زشته) در حالی که آروم صفحه ی سفید شناسنامه رو به طرف مدیر فنی دفتر هواپیمایی گرفته بود آروم صدا زد فرناز جوون...

حالا مام الکی سرمونو انداخته بودیم داخل کیفمون و مثلن دنبال خودکار میگشتیم.

.

آقا همون فرناز "گیس بریده" که دو دقیقه پیش بنده رو "قلاب سنگ" کرده بود صدا زد: مهندس مدارکتونو میارید اینجا؟!

اِ...اِ...اِ... دیدی چی گفت؟!...مهنــــــدسس

تا همین دو دقیقه پیش حاج آقا بودما...یــــهو به قدرت پروردگار شدم مهندس.

نه کنکور ...نه دانشگاه ...نه انتخاب واحد ... نه شب زنده داری امتحان...مفت و مجانی شدم مهندس و فرناز جوون میگه بیا اینجا...کور از خدا چی میخواد؟!..."یه جفت چشم بینا" وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء ...وَتَرْزُقُ مَن تَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ

"( ای جان...جـــانم ... جوون... بیگیر...اومدم باقلوا... فرفری ناز نازی اوومدم...البته اینارو تو دلم گفتما).

.

فرناز جون فرمودن باکس امارات استثنائن از کشور های عربی جدا هست و بعد رو به همون "ایکبیری" فرمود: خانم عاصمی اون فایلینگ های ماه قبل آنتالیارو پیدا کنید و بیارید اینجا(به عبارت ساده ، بنده ی خدا رو فرستاد دنبال نخود سیاه).

.

القصه...ما اومدیم نشستیم جلو رو فرناز جون.

بَ بَ ...به به...چه مژه های ریمل چکونی...چه سر و سینه ایی...چه لپای گل منگولی ...چه مانتوی گُل گیله داره چسبونی...چه ناخونای صورتی قشنگی.

به قول سیامک ( راننده مدیر عامل): طرف حسابی XXLمیزنه...قناری...الهی قربونت بگردم بچسبم برقصم.

.

از اونطرف دیدیم بین بقیه خانوما نیز یه پچ پچی افتاده... عینه اون حموم عمومی قدیمیا که معروف بود زنا دنبال سنگ پاشون میگردن.

خلاصه کاشف به عمل اومده بود که این جناب مهندس که با یه هیوندا سانتافه اومده مجرد هست و بعله ... خلاصه بعد یه عمر مجردی و یالقوز بودن یهو بخت از شیش جهت به ما رو نشون داده بود.( الان این یه واقعیته که قحطیه پسر خوب هست و ماها مثه دایاناسورا در حال انقراضیم و خانووما باید تلاش کنند و از پا نیفتن در این راه)

و البته فرناز خانم به عناون مدیر از بقیه زرنگتر بوده و  مهندسو به طور انداخته بود( زپرت به همین خیال باش ... خبر نداره که مهندس تو راه آهن و داخل یه زیر پله زندگی میکنه).

آقا این شروع کرد به "تریت" کردن مخ ما و تعریف از دارایی و خونه ی باباش در عجمان . وسط صحبت یه نگاه به بیرون انداخت و گفت چه ماشین قشنگی دارید...

.

از خدا پنهون نیست ...از شما چه پنهون. این ابلیس درون ما(مثه کودک درون بعضیا)به جنب و جوش در اومد و گفت : مهندس یه بالی به خانم بزن(بسکه این دختره زرت زرت میگفت مهندس...دیگه خودمم باورم شده بود که راس راسی یه پا مهندس کارخونه دار هستم)

.

بنابر این همونجور که مشغول پر کردن فرم اطلاعات برای بلیط بودم ، شماره موبایل خودمو در محل تلفن تماس نوشتم و زیر چشمی یه نگاهی به فرناز انداختم و گفتم: قابل شمارو نداره، امر بفرمایید تا بگم با راننده ی خودم در خدمتتون باشه.

( ای ول تیتیش...بابا اینکاره...مخ زن...دختر طور کن...زبون ریزِ شارلاتان...ع ج ب آدم پلیدی بودم و تاحالا بی خبر).

فرناز بلا: وای...مرسی ...خواهش میکنم مهندس جان...لطف دارید

خلاصه بعد از خوردن یه نسکافه یا چمدونم شایدم قهوه بود(چیزی که هیچ رقمه باهاش حال نمیکنم، آدم عاقل چایی مغازه اصغر جیگرکیو ول میکنه و آب عصاره ی سوسکای قهوه ایی رنگو میخوره؟)بلیطارو جابجا کردیم و از آجانس هواپیمایی زدیم بیرون.

.

آقا دیگه تا قبل از پرواز این دختره کچلمون کرد و هر دفعه به یه بهونه زنگ زد...، یه بار بهونه ی هتل..یه بار رستوران... یه بار خاطره تعریف کردن از دانشگاه و فهموندن این مطلب به من که دانشجوی فوق لیسانس تیچینگ در واحد تهران علوم دانشگاه آزاد هست...و راستیاتش منم شیطنت میکردم و صحبتو ادامه میدادم و به قول معروف کاری میکردم که طرف از دستم نپره...

.

و نهایتن دعوتش کردم که بعد از مثلن برگشتم از دوبی یه شام بریم رستوران لوکس طلایی در اطراف پارک وی تهران.

یک هفته از سفر کذایی من گذشت و سیامک راننده ی شرکتو راضی کردم تا یه شب با هیوندای سانتافه در خدمت من باشه  و ...

...

*                      *                     *

ماجرای من و فرناز بمونه برای بعد...تا یه چیز دیگه رو تعریف کنم

دو سال قبل در روزنامه ی جام جم خوندم که یه آقا پسر دیپلمه مخ یه تازه خانم دکتر جوانو زده بود و به عنوان مدیر عامل یک شرکت تجاری حتی اونو عقد کرده بود.

پسر جوان در دادگاه گفته بود که دختر بهش ابراز علاقه کرده بوده و اونم نمیخواسته اونو از دست بده و به دروغ گویی افتاده بود.

.

البته چرا در این بین به بهانه ی سرمایه گذاری جیب دختر بیچاره رو خالی کرده بود ...چیزی بود که نفهمیدم چه رابطه ایی با علاقه ی آقا پسر دیپلمه داشته!!

.

و من و شما از این دست مطالب خیلی زیاد خوندیم... پسرهایی با کمترین دارایی و تحصیلات که دختران تحصیل کرده و متمول رو تلکه و سرکیسه میکنن.

.

من در اینجا به هیچ وجه قصد دفاع از اون دسته ی آقایون شیاد و شارلاتن رو ندارم. چرا که هیچ انسان آزاده ایی از شیاد دفاع نخواهد کرد.

.

اما امروز همونجور که گفتم ناراحتی من از بعضی دخترهای حالو و ساده لوح هست(بلانسبت آبجیای گلم در خونه ی ما).

جریان فرناز یه مستند واقعی بود ( البته چندتا تغییر کوچولو هم داشت...مثلن شاید منم با مدیر عامل رفته باشم بیا بریم دوبی دوبی...یا شاید بلیط یه کشور دیگه رزرو شده باشه و یا شاید اصلن این اتفاق در یک شرکت دیگه برام اتفاق افتاده باشه...اما مهم اینه که من این حماقتو دیدم... و دیدم که چه جوری یه دختر منو  مجبور به رذالت کرد...یعنی اون با ساده لوحی خودش منو تشویق کرد... )

.

نمیدونم...نمیدونم...شاید من تا اون حد انسان خوبی نباشم... و یه روز ..یکی از این فرنازهای ساده لوح رو اغفال کنم.

شاید یه روز بیاد که روی انسانیت پا بزارم و یکی از این فرنازهارو آلوده کنم و دارایی مادی و معنوی اونو به تاراج ببرم.

.

*                 *                 *

.

آرزو میکنم فرنازهای شهر و کشورمون کمی عاقل تر بشن و با دیدن ماشین ..ویلا و مهندس های کذایی و یا حتی واقعی سریع شل نشن و به قول گفتنی کلاج خالی نکنن.

جاده زندگی در شهرهای بزرگ خیلی سنگلاخ هست و پیچ های خطرناکی داره.

.

... فرناز...فرناز خانم تحصیل کرده و دانشجو...یه وخ ترمز نبری...یه وخ کلاج از زیر پات در نره...

شیش دنگ حواستو جمع کن دختر ... فکر نکن خیلی زرنگی...فکر نکن رستوران آخرین نقطه مهمانی هست...فکر نکن اگه یکی گفت میتونه دو ملیون تومنتو بکنه بیست ملیون ..واقعن راس میگه...

زرتی پول و شرفتو در اختیار هر ننه قمری که قیافه و صحبت کردنش به آدم درس حسابیا میخوره قرار نده.

.

اصلن گیریم یه نفرم مایه تیلی داره باشه..و واقعن صاحب دارایی و ثروت باشه.بیزینس من و تاجر باشه...واقعن پسر کارخونه دار باشه...اگه بهت احترام گذاشت..اگه گفت قابل شمارو نداره...اگه در مقابلت نیمچه تعظیم کرد... فکر نکن اون شاهزاده سوار بر اسب زندگی تو هست.

چند صباح دیگه شکست عشقی نخوری و بعد مجبور بشی با نام مستعار وبلاگ عشقولانه راه بندازی و از کثیفی مرد و عدم وجود عشق فلسفه نویسی کنی

.

یه کم به این فکر کن اونی که بهت ابراز علاقه میکنه شاید فقط یه هوسباز معمولی هست.

شاید دیروز و دیشب به یه دختر دیگه هم گفته باشه ماشینم و خونه ی ویلاییم قابلتو نداره. شاید فردا به دختر دیگه ایی لبخند زد و در دلش به همتون قهه قهه بزنه...

   *            *            *

دختر ...ختم کلام ...رک بگم

...!!! 

...هیچی بابا ولش کن...یه وخ دعوامون میشه

برابری و مساوات؟؟؟!!!// نظم

 

آقا دیگه از این بحث برابری و مساوات بکشید بیرون...اصن من واسه خودم هویجوری یه چیزی پروندم.... بنده رسمن واسه خودم بیجا کردم... سر ماه که حقوق بگیرم ...میرم یه وامی هم میگیرم ..جفت کلیه های خودمو هم میفروشم ...دندم نرم ...چشمَم کوور...میام حق و حقوق خانومارو تا قرون آخر پرداخت میکنم....شما ببخشید.

 

حالا بریم سر یه موضوع دیگه...

 

1- پیشنهادی دارم تا اگه بشه یه مقدار این نوبت آپ کردن منظم بشه....

یعنی ما بدونیم بعد از فلان شخص نوبت کی هست و مدام نیاز نباشه بگیم اقا کی قراره ا پ کنه.

 

من میگم اگه موافق باشید اول از همه اسم ساکنین خونه رو  به ترتیب حروف الفبا بنویسم و بر حسب اون آپ کردن دوره ی جدید شروع بشه.

این اسم دوستان هست به ترتیب حروف( این فایل عکس رو حتمن دانلود کنید...یه گوشه ایی نگه دارید تا ترتیب بر حسب حروفو داشته باشیم )

 

همونطوری که مشخص هست ...آقا موشه نفر اول میشه ... این خیلی خوب هست که شروع هر دوره با نوشته ی مدیر باشه و مدیر علاوه بر مطلب دلخواهی که میخواد آپ کنه ...یه نیمچه گزارشی ارائه بده و هم اینکه چکیده نظریاتو درج کنه و اونو به شور و همه پرسی بزاره .

 (به طور مثال همین پیشنهاد بره داخل پست نوشته ی موشی و اونجا دربارش تصمیم بگیریم.)

 

2- دیگه اینکه فکر میکنم برای هر نوشته سه روز زمان کافی هست..یعنی دقیقن 72ساعت و هرکس که نمیخواد آپ کنه حتمن به مدیر وب اطلاع بده تا اون بتونه نفر بعدیو انتخاب کنه برای آپ و همینجور یک هفته اوضاع لنگ در چپرکی باقی نمونه

الان شما به این فلو چارت پایین یه نگاه بندازید.( کلید شیفت رو نگه دارید و روی عکس پایین کلیک کنید تا در سایز بزرگ دیده بشه)

 

 

حالا اگرم این فلوچارت گیج کننده هست و فکر میکنید بدتر کارو خراب میکنه ، به قول اصغری وله له

به هرحال مخلص کلوم پیشنهاد بنده ترتیب آپ بر حسب حروف الفبا هست

 


 

والا درد و دل زیاده ( تازه دل درد هم خیلی زیاده)...آقا این حرف همچی قلمبه شده بیخ گلومونو گرفته...نیمیزاره یه نفس راحت بیاد بالا و یه آب خوش بره پایین.

 

جونم براتون بگه ...من از همون روزی که خودمو شناختم و شروع کردم به تشخیص محیط و اطراف ... خانم ها و  دختر خانوم هارو دیدم که مدام غر رررر میزدن

 

                                       *             *              *

 

بابا به خدا حقتونو گرفتین...بیشتر از حقتونم گرفتین...با نون اضافه و دوبله سوبله گرفتین...، جون مارو هم گرفتین...دیگه چی میخواین از جون پسراااا

 

بیبین ..این دانشگاهو میبینی ...شصت هفتاد درصدش از شوماها پر شده...فک کردی آی کیوت از ما بالاتره که رفتی دانشگاه و ما اَنْـتر و منتر لِنْگ دَر چَپَکی موندیم این بیرون..؟!!

نخیر...نخیر...اِشْتِپُولَکی به عرض مبارک رسوندن شاپری خانوم...

 

ما پسرای بدبخت گردن شکسته ...باس بریم دنبال کار...که نون در بیاریم...ماشین بخریم...خونه بگیریم...تا بلکه دل کوچولو موچولوی شومارو به دست بیاریم...

اونوَخ خانم بیخیال هی مدرک رو مدرک اضاف میکنه و هیچ فکر نمیکنه که این آتقی طفل معصوم چیرا نتونس بره دانشگاه...

 

*            *            *

 

ای الهی این خارجی های خدا نشناس مثه کباب رو آتیش جِلزو ولِزْ بزنن که این تخم لَق برابری و مساواتو انداختن تو دهن شما خانوما و دخترا ... همش هی به مردا گیر سه پیچ میدین که حق و حقوق مارو بدین ... همش داد میزنید و شکایت میکنید که چرا زن و مرد برابر نیستن!!

 

آقا برابری و مساوات میخوای....؟؟!!

بسم الله اینم برابری و مساوات...شروع کن خانم جون...از امروز به جای ماشین های فانتزی برو لیفتراک سوار شو... بِپر پشت بُلدوزر... مگه نمیگی برابری...خب...پس چرا همش ما مردا با بیل و کلنگ و چیزای خشن سرو کار داشته باشیم...؟!!

 

از امروز آسیاب به نوبت...دخترای دیپلم فنی و یا کاردانی میرن تو اداره پشت کامپیوتر میشنن که مثلن چی بشه اونوخ...؟! ...به اسم حسابدار...!!...حالا سر و ته حسابو که نگاه میکنی چهارتا برگه ی صورت هزینه ی  ساده هست که با انگشت دست هم میشه حساب کرد.

 

از امروز لولو مَمَرو هاپولی هَپُولْ کرد و برد ...عزیزم پاشو از پشت  میز...امروز روز برابری و مساوات هست...، تشریف ببرید سر پروژه و با اون لودر پونزده تنی خاک و ناخاله های ساختمانی رو بریز داخل کمپرسی...

 

آها اون یکی خانم که نشسته پشت میز و معلوم  نیست داره با کی تیلیفونی صحبت میکنه و ناز و عشوه میااد...بفرما...سوییچ کمپرسی تحویل شما...همین الان هرچی خاک و ناخاله که شهین جون با لودرش خالی کرده داخل کمپرسی ، ور میداری میبری گَلْ سه راه شور آباد خالی میکنی.

مثه قِرْقی تیز و فرز جَلدی برو بیا که تا شب باید ده تا کمپرسی خاک ببری بیرون شهر...!!

 

جانم...؟!..نامه داری تایپ میکنی!!!؟؟....

بابا اون نامه رو هر ننه قمری بلده تایپ کنه...پاشو...پاشو ...نامه رو من تایپ میکنم ... شوما به انگوشت مبارکتون نمیخواد سختی بدی. ...یه وخ زبونم لال موقع تایپ اون ناخن مانیکور شدتون بشکنه خدا قهرش میاد...

پاشو...پاشو..آ قربون اون لُپ ماتیک زدت برم ...پاشو عزیزم... میخوایم بریم خاک خالی کنیم...

 

آهای اون خانومه که منشی هستی داری با کامپیوتر وروم بازی میکنی...شوما مگه فوق دیپلم فنی نیستی ... خیلی خوب پاشو برو پشت دستگاه فرز سی ان سی ..بیبینم میتونی مثه من تا بعد از ظهر براده آهن بخوری و دم نزنی(( دیگه کار عمله بنایی بهت پیشنهاد نکردم که . داری پشت ابرو نازک میکنی و ایشو چیشش راه انداختی...، cncهم یه جور کار کاملن فنی و تخصصی و با کلاس هست))

 

*               *              *

 

: خانم بیا اینجا بینیم...!! خوشگل خانووم شوووما مهندس میعماری تشریف دارین...؟!

 

_ بللله (( این بله رو با ناز و ادای دخترا بخونیداا))

 

:... اِ...اِ...چه جالب ناک...حاجیتونم که بنده باشم معمار هستم...

 

_ مرسی...خوشبختم...

 

: بنده هیچ رقمه از آشنایی با شووماخوش بخت مُشْبَخت نیستم

 

_ وا...چه بداخلاقو گند دماغ ...چیشش

 

: بینم خانوم مووهندسس کی گفته موقع پی ریزی، شناژ و آلماتور بندی، من برم سر ساختمون و شما اینجا بشینی زیر باد کولر گازی و ایراد نقشه رو بگیری؟!!

تنها به این دلیل که شما جنس ظریف هستی و ممکنه  صورت برنزه و اَبروهای توتو شدتون خاک بگیره ...و در عوض ما باس مثه سگ بین طبقات برج و زیر آفتاب له له بزنیم...؟!!!

_

:

 

*              *              *

 

اصلن چرا ما آقایون وقتی بعد از ظهر برمیگردیم خونه (( دور از جون شماها ...روم به دیفال)) مثه الاغ باید یه خروار اسباب و اثاثیه و میوه و سیب زمینی پیاز بارمون باشه ...؟!

اونوخ جنابعالی وقتی که میری خرید یه دونه کفش و روسری دستت میگیری...؟!!! (( تازه همون خرید شخصی خانمو هم اگه آقایون همراه باشن ، اولن باید پولشو بدن و در ثانی  لباس و کیف و کفش و عطر و ادوکلون خانمو بگیرن زیر بغل))

والا اینجوری پیش بره یه مدت دیگه خانوم میگه موقع خرید باید کولم بگیری و از این مغازه به اون مغازه بچرخونی... والااااا (( دروغ میگم مگه؟؟؟؟؟!!!!)) .

 

خانم عزیز ...تصدقت برم...الهی بلات بخوره به فرق سرم، دو شقه بشم... بیفتم بمیرم از فردا نبینمت...هی نگو کار خونه ...کار خونه...بابا کار خونه اون زمانی سخت بود که امکانات نبود...

 

کاسه بشقابارو که ماشین ظرف شویی الگانس میشوره...، لباسو که ماشین لباسشویی ال جی میشوره ...خونه رو با جارو برقی هیتاچی جارو میزنی و دیگه مثه اون قدیما نیست که خانم ها با جارو دستی جارو میزدند و کمرشون درد میگرفت...شما دیگه مثله اون قدیما هفت شکم بچه نمیزایی که بگی از کت و کول افتادی...یه بچه به دنیا میارید و تازه اونم با سزارین و بیهوشی تا هیچ دردی نکشید.

 

سبزی پاک نمیکنی...خورد نمیکنی... وبه جاش حاضری و بسته بندی میگیری...سوسیو یه دو دقیقه پای اجاق گاز سرخ نمیکنی و میندازی تو مایکروفر بلک اند داکر و هرچی اشعه ی مضر ماوراء بنفشو به خورد آدم میدی.

 

آقاااا ...ای هوار....آدم بره دردشو به کی بگه...شما خانما واسه درست کردن یه دسر فیزورکی به خودتون زحمت هم زدن نمیدین و هم زن برقی تفال باید جورتونو بکشه...

 

بابا اون خانم های قدیم پا به پای مرد کار میکردن ...دو برابر مرد کار میکردن و هی غر نمیزدن که حقمو بده حقمو بده...در خوشی و صفا زندگی میکردن و به قول گفتنی حالشو میبردن.

اما شماهااااا... امروزه روز .... نصف عمرتونو به قر و فر میگذرونید.

 

موقع کار کردن .... دم از جنس ظریف و ترد و شکننده بانوان میزنید و موقع تقسیم غنائم و رفاه ...میپرید وسط که همه چیز برابر...برابر... برابر...ب....ر...اااا...ب....ر....ر...

به خدا...، برابر که هیچ ...همه چیزو دارید دو برابر میبرید...

 

*                    *                    *

 

آقا اصلن همین خواستگاری...، مگه قرار نیست برابری و مساوات باشه...؟؟!!!

از فردا بنده صورتمو سه تیغه میکنم... تَرگُل وَرْگُل میشینم تو خونه ...شووما با ننه و بابات پاشو بیا خواستگاری.

اونوَخ منم زرت زرت ایراد بنی اسرائیلی میگیرم و هی سنگ میندازم جلو پات.

 

چرا...چرا...باید من خونه بخرم ...من ماشین بخرم .... من خرج عروسی بدم ....من دو ملیون پول آینه شمعدون بدم...من واسه یه شب پونصد هزار تومن پول یامفت کرایه لباس عروس بدم....من اجاره خونه ماهی چهارصد هزار تومنی بدم....من ماهی پونصد هزار تومن خرجو برج خونه رو بدم...

 

*                  *                 *

 

از این به بعد برابری و مساواته...بی عدالتی و اجحاف در حق خانوما و دختر خانوما و پیر زنا... و ...و... تموم شد ...فینیش ...کات...

من میشینم پشت میز نامه تایپ میکنم... من میشم منشی..تو برو پای آجر بالا انداختن ساختمون...تو برو...تو برو چال سرویس و باروغن گریس میل گاردونو تمیز کن.

 

ببینم پایه هستی رو حرف برابری و مساوات وایسی....

 

*                  *               *

 

پ.ن۱: حالا تازه کلی گلایه 18+ بود که به هر حال مدیریت امر فرموده بودند ممنوع و مام قلم گرفتیم روش

 

پ.ن۲: الهی شکر که آدم در فضای وب ناشناس هست و دست هیچ ابوالبشری به آدم نمیرسه ... وگرنه الان دخترا و خانوما قبرمو کنده بودن

 

پ.ن۳:

فکر کنم آقای سعدی رحمة الله علیه بود که میگفت: بنی آدم اعضای یکدیگرند//که در آفرینش ز یک گوهرند//چوعضوی به درد آورد روزگار//دگر عضوها را نماند قرار// تو کز محنت دیگران بی غمی//نشاید که نامت نهند آدمی.

 

دیروز با خوندن کامنت ها متوجه شدم برای یکی از دوستان خوب و همیشگی خونه ی ما مشکلی پیش اومده .

مرجان دوست بلاگر همه ی ما هست ، کسی که همیشه از شادی و نشاط می نویسه و با خوندن مطالبش شاد میشیم و لذت میبریم.

گویا برای شخص ایشون و یا یکی از اعضای محترم خانوادش مشکلی پیش اومده .

حداقل کاری که همه ی ماها میتونیم بکنیم اینه که دعا کنیم !!!

خیلی کار زیادی هست....؟؟!!!