آن هنگام که باریتعالی نعمت زندگانی را به بنده حقیر خود بخشید در بلند ترین شب سال از بطن شریف ترین موجود دنیا جدا شد.لباس رزم را بر کالبد ظریف خود دید تا در آوردگاه جهان به دنبال هماوردی پولادین باشد.در دامان این موجود شریف رشد یافت.ادب آموخت.مهربانی یاد گرفت.فهمید که برای رسیدن به هدف از خود بگذرد.از خود مادی. پله های ترقی را از موطن خود آغاز کرد.جاییکه هیچگاه حاضر به تعویض آن با هیچ کجای جهان نخواهد بود.توانست هفت خوان رستم را پشت سر بگذارد.و قدم به شهر دود و دم نهد تا که سکوی پرتابی شد برای او از کودکی با دریا آشنا بود.حال می بایست دریای جنوب را از نزدیک لمس می کرد .تا به خود آمد دید بایستی آبی دریای جهان را درک کند. قلب خود را وسعت بخشید به بزرگی اقیانوسی عظیم و عشق را در آن جای داد تا بتواند دوست بدارد هر آنچه را که خدا آفریده است. در آخر به خود می گوید: باران ملایم را دوست دارم چرا که هیچگاه چیزی را به زیبایی سحری بارانی نمی داند و عاشق آنست.