« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

سوالهای با جواب یا بی جواب؟؟

سلام دوستان عزیزم
حالتون خوبه؟
امیدوارم خوب خوب باشید.

گاهی اوقات سوالی عجیب ذهنم رو درگیر خودش می کنه، اینکه وجود ما توی این جهان به چه علته؟ و ما باید چه نقشی رو ایفا کنیم...
می دونم که این سوال خیلی کلیه و جوابش رو هم اغلب در قالب یک جمله این طوری شنیدیم :


تلاش کنیم برای رسیدن به هدف هایی که در زندگی داریم!
ولی به نظر من این گونه جملات خیلی کلی اند و دردی از ما دوا نمی کنن.
مشکل من دقیقا اینجاست که چرا هیچ وقت  تلاش و هدف تعریف نشدن؟؟


بذارید یه مثال بزنم:


ادامه تحصیل و گذروندن درجات علمی یک هدف تعریف شدست که همه ما کاملا از چگونگی گنجوندنش توی برنامه هامون اطلاع کافی داریم و میدونیم که تلاش در این مورد معنی درس خوندن میده!


اما واقعا اگه ما هدف دیگه ای در زندگی داشته باشیم و بخوایم همیشه در مسیرش گام برداریم باید چی کار کنیم ؟
هدفی که خیلی شخصیه.


مثلا توی همین چند روز تعطیلی چند در صد ما واقعا با برنامه ریزی و اطلاع از مسیر از این فرصت تو خونه بودن استفاده کردیم؟
میدونم که جواب این سوال هم می تونه خیلی کلی ( عین خودش!!) جواب داده بشه و اینکه:
بستگی به هدف ما داره...


منم قبول دارم ولی اگر کسی بخواد هدف خیلی جدیدی رو برای خودش قرار بده ، قائدتا باید در راه رسیدن به اون یه سری اصولی رو رعایت کنه .از کی و از کجا باید کمک و مشاوره بگیره ؟ و اینکه با موانعش چیکار کنه؟

 

هاااا  هاااا  هاااا  پ.ن می گذاریم :دی

پ.ن1 :  سلام :دی اولین باره که توی عمرم پ.ن می ذارم 

 پ.ن2 :  دارم ذوق مرگ میشم ، به دادم برسید :دی   


پ.ن 3: چه باحاله  

پ.ن4:  خوب حق سارا رو خوردیم!  

پ.ن5:  عجب موضوعی ! اینها آش بود من درست کردم؟؟ :دی   


پ.ن6:  موفق باشید!!! 


پ.ن 7: میگم همش تقصیر نگینه ! منو یاد پشتکار و هدف انداخت !حالا خود کرده را تدبیر نیست!


پ.ن8:  هویجوری!


پ.ن9 : کامنتدونی رو بترکونید!


پ.ن10: بای بای

تو را من چشم در راهم

به نام خداوند دوستی ها

سلام سلام صدتا سلام

حالتون خوبه؟ نمی دونم چرا این موشی ورپریده به من گفت که امروز ظهر آپ کنم ! منم تا از مدرسه اومدم دویدم به سمت کامپیوتر!
اول در مورد خودم بگم چون باید به خواسته خودم احترام بذارم!
اسمم مونا ( مطمئنم نمی دونستید!) ۱۷ ساله .متولد ۱۹ دیماهم.داداش ندارم ( متاسفانه) حسرتشو خیلی می خورم.ولی یه خواهر دارم که از خودم ۵ سال بزرگتره.مامانم و پدرم رو خیلی دوست دارم و فامیل اونها رو و توی زندگی روزمره ام یادم نمیاد کسی با من مشکل داشته باشه یا من با کسی!
دختر بسیار حساسیم و اطرافیانم بهم میگن خیلی مهربونم دیگه مثلا یکی گریه کنه انقدر بهش گیر میدم که گریه نکن جونه من گریه نکن! که از زندگیش سیر میشه و یه دفعه از خنده ریسه میره! دوستای خوبی داشتم ولی همشون به نوعی بی وفایی کردن و رفتن.به جز یکیشون!

از غرور ، بی وفایی ، سنگدلی،‌ متنفرم و عاشق محبتم.( مثل همه)
همه غیر از خواجه حافظ شیرازی میدونن که من خیلی پزشکی رو دوست دارم یا کلا رشته های علوم تجربی رو.( اونم الان فهمید!)

زود جوشم، آدما رو دوست دارم، احساسشون رو خیلی زیادتر از خودشون.

دلم برای آدمایی که از خودشون فرار می کنن و می خوان ادای دیگران رو دربیارند میسوزه! همیشه توی مدرسه دوستام نمی تونن درکم کنن و من عین مامانا می مونم توی کلاس! راز نگهدارم. نمی تونم مثل بقیه عصبانیتم رو نشون بدم اصلا وقتی عصبانیم کسی نمی فهمه!!!!! و بچه ها و اطرافیانم بهم میگن خیلی آروم هستی.ولی من آرامش رو در همه جا نمی پسندم.

عاشق اعتقاداتمم .اون چیزیه که از من یه انسان میسازه! و فکر می کنم اگه اعتقادات دینیمو نداشتم هیچی نبودم.

با مملکت کاری ندارم.هرچند واقعا وضع کشورما تاسف باره.ولی سعی می کنم  دینمو از سیاستهای امروزی غیر قابل تحمل جدا کنم.هرچند اگه سیاست و دین واقعا در یک راستا حرکت کنن منم باهاش همراه میشم. می دونم خیلی ظلم هست و اون روی زندگی ما تاثیر داره ولی در حال حاضر نمی تونم کاری برای وضعیت وطنم انجام بدم به جز دعا.

اما توی وبلاگ: دوستای خوبی دارم، دوستای گل و مهربون .این دنیا رو دوست دارم.چون محدودیتهای دنیای حقیقی رو نداره انقدر خواهر و برادرای خوب و ماه دارم اینجا که حساب نداره. ننه آمنه و داداش کوچیکه هم که جای خودشون رو دارن!!!!( حالا هی بگید پاچه خواره داداششه) انقدر غیبت نکن خواهر!!! خب قراره شاسخین بخره برام!!!!

چی بگم دیگه دوستتون دارم.

امیدوارم همیشه در همه سختیها و شادیها کنار هم باشیم.با خنده های هم بخندیم و با گریه هامون گریه کنیم.جای عشق و مهربونی توی دلامون پر بشه و نیاد اون روزیکه جاش توی دلامون خالی بمونه.

اینم تقدیم یه همه شما عزیزان :
تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم ، شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم،
تو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم، که برجا، دره ها چون مرده ماران خفتگانند،

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم،
تو را من چشم در راهم.

نیما یوشیج