« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

...وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذوُالْجَلال ِوَالإکْرَامِ

 به نام او که اون نامی ندارد ..به هر نامش بخوانی سر برآرد 

"هر رفتنی رسیدن نیست ...اما برای رسیدن راهی جز رفتن نیست ! در هر بن بستی راه آسمان باز است . پرواز را باید آموخت! ... "

سلام  

شاید برای شروع بد نباشه بدونی همین سلام برای من چقدر دوست داشتنی شده ..راستشو بخوای یه جورایی بوی حیات میده .. هرچند خوب میدونم که میدونی گاهی یه خداحافظ ارزشمندتر از هزاران سلام پوچه .. 

چند وقتی بود که مرگ رو از نزدیک احساس می کردم ...انگار در هر نفسی بهم نیشخند می زد و دلم رو عجیب می لرزوند ... 

اون شب وقتی خوابیدم نیم ساعتی نگذشته بود که با صدای گریه ی مامان از خواب پریدم . اولش فکر کردم شاید دایی زنگ زده که بگه حال مامان جون یا  آقا جون خوب نیست اما پدر با روی مثل گچ وارد اتاق شد و در حالی که چشماشو به زمین دوخته بود گفت: مسعود گفت، انگار حاج خانم  از دنیا رفته ... 

 و من ...چه حالی داشتم ...؟!  

در حالیکه استخوانهای بدنم بند به بند میلرزید یک آن احساس کردم دارم پرت میشم روی زمین چون پاهام به طرز وصف ناپذیری سست شده بود و وزن تنم رو تاب نمی آورد .. قرآنم رو از توی کمد برداشتم و  در دست گرفتم .با هر بدبختی خودمون رو به ماشین رسوندیم و پدر در حالیکه مبهوت وارد ماشین میشد بلاخره استارت رو زد و ما به راه افتادیم.توی ماشین پیشونیمو گذاشتم روی قرآنم که خودت بهم دادیش و انقدر گریه کردم که جلد چرمی کوچیکش پر از اشک شد...

رسیدیم خونه ی آقاجون اینا . همه بودن ..و مامانجونم ..آه مامانجون خوبم ..من تو رو عاشقانه دوست داشتم...  

رفتم و نشستم روی مبلی که روش می نشستی و نماز می خوندی ..اتاق کناری بود .تاریک تاریک .. چادرت رو که روی مبل افتاده بود برداشتم و بوئیدم و بوسیدم و ... آخرین بار که با بابا اومدیم مامان رو برسونیم خونتون همونجا نشستی بودی .نشستم و نگات کردم ..چه قدر خوشگل میشدی با چادر نماز ، وقت نماز ..چه کیفی می کردم وقتی بدون اینکه متوجه حضورم بشی می نشستم و دعاهات رو گوش میدادم . مامانجونم تو چه قدر پاک بودی و من تو رو عاشقانه دوست داشتم .. 

همون شب بردنت ..مامان حال خرابی داشت از همه بی تاب تر بود و من در حالی که احساس می کردم استخوانهام دارن زیر این بار می شکنن در آغوشم گرفته بودمش ...  

رفتیم تشییع جنازه ...مامانجون ! هیچ میدونستی من تا حالا یک بار هم قدم توی بهشت زهرا نذاشته بودم ؟ هیچ میدونی تو اولین عزیزی بودی که شاهد به خاک سپردنت بودم ؟ مامانجون چه دردی همه ی وجودم رو پر کرده بود . توی بهشت زهرا عین گلهایی که سر خاکت پر پر کردم پرپر شدم ..و شونه ی محکمی نبود که بهش تکیه کنم و فریاد بزنم  .. و این در حالی بود که مامان توی آغوشم تقریبا داشت جوون میداد !  

و پدر اشک میریخت و من اولین بار گریه ی پدرم رو به چشم دیدم ..و همه ی فامیلم ..کسانی که از صمیم قلب دوستشون داشتم در رفتن تو بیقرار بودن .. 

تو رفتی اما ...هرجا رو که نگاه می کنم تو رو می بینم ..تو که مثل همیشه لبخند روی لبهاته و داری صدام می زنی : مونا ... مامان جان ... مونا ...  

"زندگی ، دفتری از خاطره هاست/ یک نفر در دل شب / یک نفر در دل خاک / یک نفر همدم دل تنگی هاست /دیگری هم نفس سختی هاست/ چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد / ما همه هم سفریم ... 

ما همه هم سفریم ! ..  "

پ.ن1) از همتون ممنونم به خصوص از بهترین برادر دنیا ...

پ.ن2)  ای مهربانترین ! کمکم کن تا قبل از شنیدن صدای کلنگ گورکن از خواب بیدار شوم و به سمتت حرکت کنم .  

 همه نظراتتون رو خوندم .. مو به مو .. فقط خواستم این رو بدونید که همتون رو از صمیم قلبم دوست دارم و آرزو می کنم که همیشه در کنار هم باقی بمونیم ...

عمه حیتای عزیزم  اگه بدونی چقدر با این کارت شرمنده ام کردی ! دیشب خواب دیدم دارم توی حرم پرسه می زنم ..صبح که نظراتم رو چک کردم فهمیدم اون رویا سندی برای محبت خالصانه ی عمه ی مهربون و عزیزمه ..ازت ممنونم حیتا جان .. و از همه ی دوستانم مثل همیشه و تا همیشه ...

سوگند



سلام


مردن هرگز به تلخی فراموش کردن یک بودن نیست

و من عجیب میترسم از اینکه کسی را که فراموش نکرده‌ام، فراموشم کرده باشد.


پ.ن:

مرگ یعنی بدانی کسی برایت میمیرد یا لااقل به عشق تو نفس میکشد و بعد زندگی را هم دوست ندارد چه برسد به بی تو زندگی کردن را و بعد آن را هم از او بگیری به جرم جنونش یا اشتباهش یا اصلا تقصیرش، در خلاء نبودنت حبسش کنی تا به مرگ تدریجی برود و ... بمیرد.
مرگ یعنی اینکه بدانی کسی بی تو بی ستاره ات هفت آسمانش شب است خورشید نمیشناسد روز ندارد لحظه نمیفهمئ ساعتش روی آخرین لمس حضور تو مانده است و بدانی و بگذاری به همان حال بماند تا بمیرد؛ تومیدانی من چه میکشم؟؟؟؟ چیزی فراتر از درد.



دلم براتون تنگ شده بود

مرسی که فراموشم کردید !!!!!!!!!!!

دریاب...

 

 

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا (س) به دادم می رسی؟؟...  

  

پ.ن۱. وجود امام رضا (ع) برای مشهدی‌های یه نعمته خیلی خیلی بزرگه. چون حرمش مامن دلتنگی‌ها و خستگی‌های خیلیاست... شهادت این امام رئوف رو به همه تسلیت میگم. 

 

پ.ن۲. فک کنم واسه نوشتن توی خونه ما بیشتر از کوپنم هم استفاده کردم. از همه اونایی که تو این مدت اومدن و با نظرتشون باعث رونق اینجا شدن تشکر می کنم. و همینجا رسما تریبونو در اختیار نفر بعدی قرار میدم!