« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

دریاب...

 

 

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا (س) به دادم می رسی؟؟...  

  

پ.ن۱. وجود امام رضا (ع) برای مشهدی‌های یه نعمته خیلی خیلی بزرگه. چون حرمش مامن دلتنگی‌ها و خستگی‌های خیلیاست... شهادت این امام رئوف رو به همه تسلیت میگم. 

 

پ.ن۲. فک کنم واسه نوشتن توی خونه ما بیشتر از کوپنم هم استفاده کردم. از همه اونایی که تو این مدت اومدن و با نظرتشون باعث رونق اینجا شدن تشکر می کنم. و همینجا رسما تریبونو در اختیار نفر بعدی قرار میدم!

نظرات 11 + ارسال نظر
یوسف یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ب.ظ

منم به نبه خودم تسلیت میگم..
هر چند ما مشهدی ها برامون عادی شده و شاید سالی یه بار هم به زور بریم..اونم شاید چون سایه اشو روی خودمون حس میکنیم!..
اما وقتی میریم یه شهر دیگه و یادش میکنیم واقعا دلمون تنگ میشه و اونجاس که میفهمیم چه نعمت بزرگی داریم..
کاری به این سیاست ندارم..امام رضا مال همه حکومت ها و همه آدم هاست..امامی که مظهر امید برای همه ماست...
این روزا حرم حال و هوای دیگه ای داره....

نه تورو خدا حیتا جون بازم شما آپ بفرمایید..اا اا اا نه خواهش میکنم.. =))
حیتایی مثه این مامانا چراغ این خونه شده..آپ نکنه انگار اینجا سوتو کوره..همه با هم: عمه جونی دوستت داریم عمه جونی آی دوستت داریم! :دی

آره واقعا...

منم همه شما برادرزاده‌های گلمو دوست میدارم!

امین یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام ..

ما نیز تسلیت ..

یا حق

علیک سلام..

ممنون..

دست حق به همراهت

مونا دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ب.ظ

سلام
خوش به حال مشهدی ها !
کاش یکی بود وقتی نگاهشو میدوخت به گنبد طلایی حرمش یاد ما هم می کرد ..
کاش امروز منم اونجا بودم . کاش داخل حرمم نه ..جلوی پنجره فولادش وایستاده بودم .. نه ...! اصلا لیاقت اونم ندارم ! کاش توی شهر شما ، یه گوشه ای آروم نفس می کشیدم ..
خوش به حال مشهدی ها ...
تسلیت
تسلیت
تسلیت
...( هرچند هزارتا تسلیت دیگه به دل ما کارگر نمیشه . پس:" دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ..." )

سلام مونای گلم

شاید باور نکنی اما من خیلی وقتا تو حرم یاد بچه‌های «خونه ما» می کنم. و از آقا میخوام هرآن چه خیر زندگیشونه براشون رقم بزنه.

اما اختصاصی بهت قول میدم ایندفه که برم حرم بجات ۲ رکعت نماز زیارت بخونم. شاید بتونم کمی ازین همه حسرت و سوزی که تو کلامته کم کنم. هر چند که بقول یوسف نزدیکی روح خیلی مهمتر از نزدیکی جسمه.

هرچند که سوز دل کارهای بزرگی می کنه.. پس؛
الهی! بسوزان هر طریقی می پسندی.. که آتش از تو و خاکستر از من.

مرجان دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ب.ظ

منم به بچه های خونه ما تسلیت میگم

عمه جونی خیلی واسه خونه ما زحمت کشیدی مرسی

خواهش میشه مرجان جونی . جبران کم کاری های گذشته بود. میگم توام خیلی وقته آپ نکردیااا شیطون!

مونا دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:20 ب.ظ


واسه کفترای معصوم که تو آسمون می گردن
واسه آدمای مغموم که میان دخیل می بندن
واسه اون هوای تازه که پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی که پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون که برام خواب و خیاله
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
واسه اون اوج شکفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه که آدم می رسه به بی نهایت
تو صدام کن تو صدام کن زائر کوی تو باشم
یا برای کفترات من سر ظهر دونه بپاشم
میدونم که هیچ نیازی به زیارتم نداری
من غرق نیازم اما تو بزرگواری
واسه تو حرم نشستن واسه لحظه‌ی رسیدن
دل من تنگ می دونی کاشکی قابلم بدونی ..

...

یوسف به مونا سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:09 ق.ظ

مونا جون سری آخر یه ماه پیش نصف شب رفتم حرم خلوت بود دقیقا از همون فضایی که میگی وایستادم بعد رفتم جلو..بعد سال ها دست به همون ضریح زدم..حالا نمیدونم املای ضریح درسته یا نه و منظورت از پنجره فولادی همون بود یا نه! :دی اما گاهی هم که از مشهد میخواستم برم سفر حرم تو مسیر بود..اون گنبد طلائی که میگفتی دیده میشد و یه امیدی میداد..حتی وقتی برمیگشتم دلم براش تنگ میشد!..با وجود اینکه من تو مشهدم و زیادم مذهبی نیستم دیروز تصاویری از حرم نشون میداد و یه کلیپ از محمد اصفهانی با اسم نمیدونم چی چیکی من غزالم..اشک آدم درمیومد!..اما میدونی مهم این نیس که حتما دست به ضریح بزنی یا گنبد رو ببینی یا مثه بقیه خودتو بکشی و به درو دیواراش بزنی که مثلا آقا تورو ببینه!..مهم اینه که امام رضا رو توی دلت احساس کنی و ببینیش!.. :-)

نیلوفر سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ب.ظ

بمیری یوسف...منو ول کردی چسبیدی به سلی؟...
ببخشید من عقبم...پست قبلو خوندم...

والا این یوسی که من می شناسم.. میتونه در آن واحد دل همتونو بدست بیاره!!!
زود باش تنبل خانوم!

یوسف به نیلو سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ب.ظ

نیلو کجای که کمرم خونه از دستت..آخ ببخشید..دلم خونه از دستت..کجایی آخه؟ول کن اون شرکتای هرمی رو!..منو بچسب!! :دی من متعلق به همه شما هستم..کف دست سوت!!

سلی به نیلو سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:30 ب.ظ

من نمیخوامش. بیا میخوام کادوش کنم بدم بهت. البته میدونم تا چند شب کابوس میبینی ولی چی کار کنم خودت خواستی دیگه.من این وصله ها بهم نمی چسبه.

یوسف به نیلو وسلی چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:46 ب.ظ

دروغ میگه دروغ میگه..خودش دم گوشم گفت آی لاو بو سو ماچ! =))

مونا چهارشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام
ممنونم یوسف
و
ممنونم عمه حیتا
راستش نمیدونم دیگه باید چی بگم چند وقته که دیگه افکار و احساساتم توی کلمه ها و جمله ها نمی گنجن!‌ شاید اینجوری دارن با ارزش می شن ..
بازم ازتون ممنونم
التماس دعا


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد