« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

یه بله و یه دنیا مسئله!

سلام به همه دوستای دوست داشتنی "خونه ما"

امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید.بی مقدمه میرم سر اصل ماجرا:

راستشو بگو!چقدر تا حالا به این فکرکردی که چرا میخوای ازدواج کنی؟

                                   

چقدرواسه این موضوع که شاید یکی از مهمترین کارای زندگیته وقت گذاشتی؟میخوای ازدواج کنی که چی بشه؟به چی برسی؟اصلا میدونی اگه قراره ازدواج کنی چیا رو باید در نظر بگیری؟چیا واست مهمن؟..........تکلیفتو با خودت معلوم کردی ؟!

 

ازدواج یه واقعیت و یه مرحله مهم تو زندگی هرکسیه!و این خیلی برای من جالبه که وقتی سئوال های بالا رو از دخترای همسن و سالم که عرفا باید خودشونو آماده ازدواج کنن می پرسم تقریبا واسش جوابی ندارن!!

زوایای این موضوع گسترده تر ازاینه که من با اطلاعات ناقصم بخوام بهش بطور دقیق بپردازم اما حیفم اومد که نتیجه چند وقت مطالعه و مشاوره مو ازتون دریغ کنم.اونم از دوستایی که خوشبختی و سعادت تک تکشون آرزوی قلبیمه!

 

یه مشاور که تجارب نسبتا خوبی داره بهم گفت؛هروقت تصمیم گرفتی ازدواج کنی و احساس نیاز کردی لازمه قبل از هر اقدامی این چندتا کارو بکنی:
1-اول هدفتو از ازدواج واسه خودت واضح و دقیق مشخص کن.

 

2-بشین مفصل و ریز بنویس که معیارها و ویژگی هایی که میخوای طرف مقابل داشته باشه چیاست؟دقیق وکاربردی!مثلا اگه میخوای طرف اخلاق خوب داشته باشه دقیق بنویس یعنی چه جوری باشه؟صادق باشه؟رازدار باشه؟صبور باشه؟.........؟

 

اگه وضع اقتصادیش واست مهمه بنویس یعنی چی؟همین قدر که دستش بره تو جیبش کافیه؟یا نه باید خونه داشته باشه؟.........؟

و الی آخر!

چون آدمها تو کلیات با هم مشکلی ندارن.اما وقتی وارد جزئیات و کاربرد اون کلیات میشن تازه اختلافات و تفاوت برداشت ها رو میشه!و معمولا چون قبل ازدواج اینکارو نمی کنن، اختلافات تو زندگی تازه رو میشه!

 

3-حالا خط قرمزتو معلوم کن!یعنی معین کن از مثلا50 تا مورد بالا اگه کدوما رو نداشته باشه دیگه عمرا قبول کنی!بعضی ویژگی ها پوان مثبتن اما از بعضیا نمیتونی چشم پوشی کنی!

حالا قالبت مشخص شده.هر موردی واست پیش بیاد میتونی بذاری تو اون قالب و بهش نمره بدی.چون حالا میدونی چی میخوای و باید دنبال چی بگردی.والا جز گیجی و سردرگمی چیزی عایدت نمیشه!


او رابعه است،او که شبانه روزی هزار رکعت نماز می گزارد. روزها همه به روزه است و شبها بیدار و سر به سجده. او رابعه است، وقتی چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغی می کند و تا صبح دستش روشن است.او همان است که سجاده بر هوا می اندازد و به کوه که میرود آهوان و نخجیران و گوران به او تقرب می جویند.

حالا تو می خواهی به خواستگاری او بروی، به خواستگاری رابعه؟!!

هرگز هرگز تن نخواهد داد. که هزارسال است اورا گفتند چرا شوهر نکنی؟

گفت: سه چیز از شما بپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم: اول آنکه در وقت مرگ،ایمان به سلامت خواهم برد یا نه؟

دوم آنکه در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند، نامه ام را به دست راست خواهند داد یا نه؟

و سوم آنکه در آن ساعت که جماعتی را از دست راست می برند و جماعتی را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟
گقتند:ما نمی دانیم!

گفت: اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد، چگونه پروای عروس شدن دارد!

اما او به خواستگاری رابعه رفت و رابعه گفت:آری، آری شوهر می کنم.

- اما ای وای رابعه! چه می کنی؟زهد و ریاضتت چه می شود؟ گوشه گیری هزار ساله ات؟ دامنت به زندگی می گیدد و آلوده می شوی.

رابعه گفت:هزارسال خدا را در حاشیه می جستم.در کنج، در خلوت؛ تا اینکه دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.

- رابعه!اما آیا تو نبودی که می گفتی:دل آدمی جای دو معشوق نیست! خدا که در دلم آمد هیچ کس را راه نخواهم داد؟

- گفتم و امروز هم می گویم.پس دلم را به دلی پیوند می زنم تا فراخ تر شود و هردو را جای او میکنم.هر دو دل را.

- رابعه!رابعه!رابعه! اما زندگی جنگ است. به میدان می آیی و مجبور می شوی با وسوسه بجنگی، با هزار شیطان که در تن زندگی جاریست آن گوشه که تو بودی، آن خلوت که تو داشتی، امن بود و تو بی آنکه بجنگی و زخم برداری و کشته شوی، پیروز بودی.

رابعه گفت: اما خدا غنیمت است.غنیمتی که با جنگیدن باید بدستش بیاوری. آن که نمی جنگد و در کناری می ماند، سهمی از خدا نمی برد.و هر کس بیشتر مبارزه کند، خدای بیشتری نصیبش می شود!

رابعه عروس شد،رابعه رفت و من دیگر رابعه را ندیدم. و دیگر ندیدم که سجاده بر هوا بیندازدو با انگشت آتش روشن کند.

اما شاید او رابعه بود،آن زن که از آن کوچه می گذشت.شاید او رابعه بود و داشت خدا را از لابلای زندگی ریزه ریزه به در می کشید.شاید او رابعه بود...

                                                                                             

                                                کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم"

                                                         عرفان (خانوم) نظر آهاری

 

پانوشت: ممنونم از همتون.چون اون عزیز بهوش اومده و حالش بهتره.و قلب عمه با این خبر آروم شده.