حضور سروران عزیز، لیدیز اَند جنتلمنز سلاموون علیکم
...
آقا بدون مقدمه و حاشیه رفتن عرض شود ما از این آدمای "گاگول" و "چیز خل" اصلن خوشمون نمیاد، "اُسگُل" و "بَبو گلابی" جماعت یه جورایی همش میرن رو مخ آدم و چیز میکنن...{...}... حالاااا بماند چیکار میکنن.
چی شده...؟!...الان عرض میکنم.
.
ما یه مدیر عاملی داریم که یه مدته نمیدونم به چه دلیل با پاسپورت و شناسنامه ی خودش نمیتونه بره امارات و الان شیش ماه هست با شناسنامه و پاسپورت بنده از کشور میره بیرون.(یه جورایی شباهت چهره داریم)
.
چند مدت قبل با راننده ی مدیر عامل ( که خیلی خیلی با هم دیگه رفیق هستیم )و با یه سانتافه مشتی و تُپُل مُپُل( که متعلق به مدیر عامل جون هست) رفتیم خیابون ویلا تا از یکی از این دفاتر هواپیمایی براشون بلیط طیاره بیگیریم.
.
جلو دفتر هواپیمایی ترمز زدیم و مثه این آدم دُرُس حسابیا که واس خودشون راننده و "کبکبه و دبدبه" دارن از اتول پیاده شدیم.
آقا همچی پامونو گذاشتیم داخل مغازه ی بلیط فروشی...دیدیم...بَ...تمام کارمندا دخترن...و همه سر و قیافه خوشگل...از این مانتوهای کوتاه و تنگ پوشیدن...روسریا قد کف دست...آقا خلاصه...اوه ه ه م...، یعنی جون داداچ یه لحظه فکر کردم شهید شدم و خدا به پاس خوبیهایی که در دنیا داشتم منو فرستاده بهشت و انداخته وسط یه گله حوری.
.
خیلی مودب رفتم جلو اولین میز ، پاشنه طلا خانم پشت میز یه نگاهی به قیافه ی ریش پشمالوی ما انداخت و با ایش و چیش گفت: " نَمه دِیرَم" .
شناسنامه و پاسپورتو انداختم جلوی حوری خانم و گفتم "بیر دَنَه بلیط خارج ورمِنه"
آقا اونم گذاشت تو کاسمون، نه به شناسنامه دست زد و نه به پاسپورت و با "چِسانم فِسانم" گفت: حاج آقا مدارکتونو بدین به اون خانم
آقا مارو میگی؟!...گفتیم خانوم جون پس این دیلم چیه که گذاشتی جلوت و روش نوشته مدیر فنی و رزروشین.
خانم جیگولو: آقا برا کشورای عربی اون خانم رزرو میکنن
.
بترکی شانس ...بترکی شانس...مارو فرستاد پیش یه خانومه که شبیه این جادوگر داستان هانسل و گرتر بود.
"ای خدا... ای پیغمبر...ای روزگار لاکردار...آخه چرا من اینهمه بد شانس و بز بیار هستم"
همینجوری در دل مشغول آه و ناله و زاری به درگاه رب العالمین بودم که یهو دختره با اون دماغ گنده که تا رو دگمه ی سوم مانتوش آویزون بود با یه عشوه ی خرکی گفت: وای...حاج آقا شما ازدواج نکردین؟!( نگو رسیده بود به اون صفحه شناسنامه که مخصوص ثبت طلاق و ازدواج هست و دیده بود صفحه مثه کف دست "طِیب و پاکه")
ما(خودمو میگم،یه وخ فکر نکنید صدای گاو بودا): ای خانم جان...آخه کی دخترشو به ما میده!!
خانومه(همون زشته) در حالی که آروم صفحه ی سفید شناسنامه رو به طرف مدیر فنی دفتر هواپیمایی گرفته بود آروم صدا زد فرناز جوون...
حالا مام الکی سرمونو انداخته بودیم داخل کیفمون و مثلن دنبال خودکار میگشتیم.
.
آقا همون فرناز "گیس بریده" که دو دقیقه پیش بنده رو "قلاب سنگ" کرده بود صدا زد: مهندس مدارکتونو میارید اینجا؟!
اِ...اِ...اِ... دیدی چی گفت؟!...مهنــــــدسس
تا همین دو دقیقه پیش حاج آقا بودما...یــــهو به قدرت پروردگار شدم مهندس.
نه کنکور ...نه دانشگاه ...نه انتخاب واحد ... نه شب زنده داری امتحان...مفت و مجانی شدم مهندس و فرناز جوون میگه بیا اینجا...کور از خدا چی میخواد؟!..."یه جفت چشم بینا" وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء ...وَتَرْزُقُ مَن تَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ
"( ای جان...جـــانم ... جوون... بیگیر...اومدم باقلوا... فرفری ناز نازی اوومدم...البته اینارو تو دلم گفتما).
.
فرناز جون فرمودن باکس امارات استثنائن از کشور های عربی جدا هست و بعد رو به همون "ایکبیری" فرمود: خانم عاصمی اون فایلینگ های ماه قبل آنتالیارو پیدا کنید و بیارید اینجا(به عبارت ساده ، بنده ی خدا رو فرستاد دنبال نخود سیاه).
.
القصه...ما اومدیم نشستیم جلو رو فرناز جون.
بَ بَ ...به به...چه مژه های ریمل چکونی...چه سر و سینه ایی...چه لپای گل منگولی ...چه مانتوی گُل گیله داره چسبونی...چه ناخونای صورتی قشنگی.
به قول سیامک ( راننده مدیر عامل): طرف حسابی XXLمیزنه...قناری...الهی قربونت بگردم بچسبم برقصم.
.
از اونطرف دیدیم بین بقیه خانوما نیز یه پچ پچی افتاده... عینه اون حموم عمومی قدیمیا که معروف بود زنا دنبال سنگ پاشون میگردن.
خلاصه کاشف به عمل اومده بود که این جناب مهندس که با یه هیوندا سانتافه اومده مجرد هست و بعله ... خلاصه بعد یه عمر مجردی و یالقوز بودن یهو بخت از شیش جهت به ما رو نشون داده بود.( الان این یه واقعیته که قحطیه پسر خوب هست و ماها مثه دایاناسورا در حال انقراضیم و خانووما باید تلاش کنند و از پا نیفتن در این راه)
و البته فرناز خانم به عناون مدیر از بقیه زرنگتر بوده و مهندسو به طور انداخته بود( زپرت به همین خیال باش ... خبر نداره که مهندس تو راه آهن و داخل یه زیر پله زندگی میکنه).
آقا این شروع کرد به "تریت" کردن مخ ما و تعریف از دارایی و خونه ی باباش در عجمان . وسط صحبت یه نگاه به بیرون انداخت و گفت چه ماشین قشنگی دارید...
.
از خدا پنهون نیست ...از شما چه پنهون. این ابلیس درون ما(مثه کودک درون بعضیا)به جنب و جوش در اومد و گفت : مهندس یه بالی به خانم بزن(بسکه این دختره زرت زرت میگفت مهندس...دیگه خودمم باورم شده بود که راس راسی یه پا مهندس کارخونه دار هستم)
.
بنابر این همونجور که مشغول پر کردن فرم اطلاعات برای بلیط بودم ، شماره موبایل خودمو در محل تلفن تماس نوشتم و زیر چشمی یه نگاهی به فرناز انداختم و گفتم: قابل شمارو نداره، امر بفرمایید تا بگم با راننده ی خودم در خدمتتون باشه.
( ای ول تیتیش...بابا اینکاره...مخ زن...دختر طور کن...زبون ریزِ شارلاتان...ع ج ب آدم پلیدی بودم و تاحالا بی خبر).
فرناز بلا: وای...مرسی ...خواهش میکنم مهندس جان...لطف دارید
خلاصه بعد از خوردن یه نسکافه یا چمدونم شایدم قهوه بود(چیزی که هیچ رقمه باهاش حال نمیکنم، آدم عاقل چایی مغازه اصغر جیگرکیو ول میکنه و آب عصاره ی سوسکای قهوه ایی رنگو میخوره؟)بلیطارو جابجا کردیم و از آجانس هواپیمایی زدیم بیرون.
.
آقا دیگه تا قبل از پرواز این دختره کچلمون کرد و هر دفعه به یه بهونه زنگ زد...، یه بار بهونه ی هتل..یه بار رستوران... یه بار خاطره تعریف کردن از دانشگاه و فهموندن این مطلب به من که دانشجوی فوق لیسانس تیچینگ در واحد تهران علوم دانشگاه آزاد هست...و راستیاتش منم شیطنت میکردم و صحبتو ادامه میدادم و به قول معروف کاری میکردم که طرف از دستم نپره...
.
و نهایتن دعوتش کردم که بعد از مثلن برگشتم از دوبی یه شام بریم رستوران لوکس طلایی در اطراف پارک وی تهران.
یک هفته از سفر کذایی من گذشت و سیامک راننده ی شرکتو راضی کردم تا یه شب با هیوندای سانتافه در خدمت من باشه و ...
...
* * *
ماجرای من و فرناز بمونه برای بعد...تا یه چیز دیگه رو تعریف کنم
دو سال قبل در روزنامه ی جام جم خوندم که یه آقا پسر دیپلمه مخ یه تازه خانم دکتر جوانو زده بود و به عنوان مدیر عامل یک شرکت تجاری حتی اونو عقد کرده بود.
پسر جوان در دادگاه گفته بود که دختر بهش ابراز علاقه کرده بوده و اونم نمیخواسته اونو از دست بده و به دروغ گویی افتاده بود.
.
البته چرا در این بین به بهانه ی سرمایه گذاری جیب دختر بیچاره رو خالی کرده بود ...چیزی بود که نفهمیدم چه رابطه ایی با علاقه ی آقا پسر دیپلمه داشته!!
.
و من و شما از این دست مطالب خیلی زیاد خوندیم... پسرهایی با کمترین دارایی و تحصیلات که دختران تحصیل کرده و متمول رو تلکه و سرکیسه میکنن.
.
من در اینجا به هیچ وجه قصد دفاع از اون دسته ی آقایون شیاد و شارلاتن رو ندارم. چرا که هیچ انسان آزاده ایی از شیاد دفاع نخواهد کرد.
.
اما امروز همونجور که گفتم ناراحتی من از بعضی دخترهای حالو و ساده لوح هست(بلانسبت آبجیای گلم در خونه ی ما).
جریان فرناز یه مستند واقعی بود ( البته چندتا تغییر کوچولو هم داشت...مثلن شاید منم با مدیر عامل رفته باشم بیا بریم دوبی دوبی...یا شاید بلیط یه کشور دیگه رزرو شده باشه و یا شاید اصلن این اتفاق در یک شرکت دیگه برام اتفاق افتاده باشه...اما مهم اینه که من این حماقتو دیدم... و دیدم که چه جوری یه دختر منو مجبور به رذالت کرد...یعنی اون با ساده لوحی خودش منو تشویق کرد... )
.
نمیدونم...نمیدونم...شاید من تا اون حد انسان خوبی نباشم... و یه روز ..یکی از این فرنازهای ساده لوح رو اغفال کنم.
شاید یه روز بیاد که روی انسانیت پا بزارم و یکی از این فرنازهارو آلوده کنم و دارایی مادی و معنوی اونو به تاراج ببرم.
.
* * *
.
آرزو میکنم فرنازهای شهر و کشورمون کمی عاقل تر بشن و با دیدن ماشین ..ویلا و مهندس های کذایی و یا حتی واقعی سریع شل نشن و به قول گفتنی کلاج خالی نکنن.
جاده زندگی در شهرهای بزرگ خیلی سنگلاخ هست و پیچ های خطرناکی داره.
.
... فرناز...فرناز خانم تحصیل کرده و دانشجو...یه وخ ترمز نبری...یه وخ کلاج از زیر پات در نره...
شیش دنگ حواستو جمع کن دختر ... فکر نکن خیلی زرنگی...فکر نکن رستوران آخرین نقطه مهمانی هست...فکر نکن اگه یکی گفت میتونه دو ملیون تومنتو بکنه بیست ملیون ..واقعن راس میگه...
زرتی پول و شرفتو در اختیار هر ننه قمری که قیافه و صحبت کردنش به آدم درس حسابیا میخوره قرار نده.
.
اصلن گیریم یه نفرم مایه تیلی داره باشه..و واقعن صاحب دارایی و ثروت باشه.بیزینس من و تاجر باشه...واقعن پسر کارخونه دار باشه...اگه بهت احترام گذاشت..اگه گفت قابل شمارو نداره...اگه در مقابلت نیمچه تعظیم کرد... فکر نکن اون شاهزاده سوار بر اسب زندگی تو هست.
چند صباح دیگه شکست عشقی نخوری و بعد مجبور بشی با نام مستعار وبلاگ عشقولانه راه بندازی و از کثیفی مرد و عدم وجود عشق فلسفه نویسی کنی
.
یه کم به این فکر کن اونی که بهت ابراز علاقه میکنه شاید فقط یه هوسباز معمولی هست.
شاید دیروز و دیشب به یه دختر دیگه هم گفته باشه ماشینم و خونه ی ویلاییم قابلتو نداره. شاید فردا به دختر دیگه ایی لبخند زد و در دلش به همتون قهه قهه بزنه...
* * *
دختر ...ختم کلام ...رک بگم
...!!!
...هیچی بابا ولش کن...یه وخ دعوامون میشه
سلام
شنیدین که میگن دوری و دوستی؟
چقدر این جمله رو قبول دارین؟
من که میگم دوری دوستی که نمیاره، فراموشی میاره. صمیمیت رو از بین می بره.
همین جوری نمی گم. زیاد به این موضوع برخوردم. دوری هایی که نه تنها دوستی ها رو زیاد نکرد بلکه باعث از بین رفتن مهر و محبت شد.
خیلی وقتا هم دوری کار ساز تره. یعنی نزدیک بودن زیادی باعث میشه یه جور دلزدگی بوجود بیاره. یه جورایی سیر بشن از هم. یه جورایی به دیدن هم عادت کنن و عادی بشه.
نظر شما چیه؟
به رسم دیرین نه رسوم متداول امروزی می گویم سلامممم
حال با توام ؛ دوستی ؟ دشمنی؟ همراهی؟ هر چه خواهی باش
روی سخنم با توست ؛ آخر میطلبم همراهیت را ؛ پس دریغ مکن و همراهم باش
زحمتی دارم میبخشی ....
پس خاموش بمان و فقط اندکی همراهی کن .تاملی در کار نیست
میخواهم یکدیگر را خراب کنیم؛ تا مساوی بشویم؛ کاملا عادلانه ؛ یادت باشد که...
در مرداب درون جز کرم نمی پروریم
و در میدان ذهن؛جز دار نداریم یعنی جز این نیازی نداریم
در قلبها صاعقه می گذاریم یه جای ملودی احساس
درهوا سم می پاشیم به جای عطر مریم و یاس
و بر زمین نیزه فرو میکنیم به جای بذر
خانه را تبدیل میکنیم به گورستان راه را نزدیک میکنیم
و روشوخانه را به مرده شور خانه همراه با عطر کافور
اجساد را از سقف می آویزیم شاید هم تکه تکه کردیم ؛ باکی نیست0
و قلب ها را با خنجر میدریم مثال وحوش آخر بربریت شاخ و دم نمی خواهد
میرسیم به تقسیم غنائم ؛ کاملا مساوی مطمئن باش چون شرط کردیم همراه باشیم
قسمت می کنیم نفرت را ؛ کینه را ؛ و هر آنچه بویی ازوسوسه های شیطانی دارد
دفن می کنیم با هم تمام یک رنگی را ؛ عشق را ؛ محبت را ؛آخر بی ارزشند میدانی که
میدانم موفق میشویم .آری میشویم؛ چون ؛ ویرانی سخت نیست؛ سهل ترین است به دنیا
من اینجا ؛ ایستاده ام که بسوزم
ومن هستم ؛ همراه با تو که هنوز همراهمی ؛ میدانم دیگر مرا نمیشناسی ؟
آن دختر احساساتی که مینوشت از عشق؛ از زندگی ؛او را کشتم و اینک.........
ایستاده ام که بسوزم؛ حال نوبت من است میدانم سوزاندن سخت نیست میدانم؛
پس...
دست در دست هم دهید ز کین ...من برای سوختن؛ آویختن اماده ام ؛
شاید فردا نوبت تو باشد نمیدانم .
بنشین به انتظار فردا نزدیک است ؛ نزدیک تر از همیشه .
آه داشت فراموشم میشد ؛ ممنون که همراهیم کردی. در قبال این همراهی ارمغانی داشتی
شاهد سوختنم بودی . چون با هم هیمه را روشن کردیم ؛ پس بی حسابیم خلاص
فقط یک جمله ...
میخوام قلبمو گریه کنم. اشک نمیشه، خون میباره چراااااا؟؟؟