« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

اینه قصه خونه ما

ای پرنده مهاجر سفرت سلامت اما

به کجا میری عزیزم قفسه تموم دنیا

روی شاخه های دوری

چه خوشی داره صبوری

وقتی خورشیدی نباشه

تا همیشه سوت و کوری

میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت

تا بخوای برگردی خونه گم میشی تو راه غربت

واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم

دلخوشیم به اینکه شاید سحرو یه روز ببینیم

آخرش یه روزی هجرت در خونتو می کوبه

تازه اون لحظه می فهمی همه آسمون غروبه ...

نظرات 20 + ارسال نظر
آقا موشه جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

سلااااااااااااااام
احوال سروناز خانوم گل
چراغ اینجارو روشن کردی

کجایی سروناز دلم برات تنگ شده بود چه خبر چیکار میکنی؟کم پیدایی؟!!!!

دلم برا اینجا تنگ شده

سلااااااااااااااام
بازم به معرفتت که هنوزک این ورا میای
من همیشه تو این خونه نشستم و دارم آب و جارش می کنم تا شاید یه روز یکی بیاد و نکنه یه وقت خونمون کثیف باشه مهمون بیاد زشته
من همینجا نشستم عزیزم

[ بدون نام ] جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ

هرکی بزرگ شد رفت
هرکی شوهر کرد رفت
هرکی مهاجرت کرد رفت
هرکی شاغل شد رفت
هرکی دانشجو شد رفت
هرکی با مامان باباش حرفش شد رفت
هرکی شکست عشقی خورد رفت
عزا یا عروسی هر اتفاقی که افتاد رفت
چقدر "رفتن" زیاد شد

هرکی بزرگ شد میتونست بمونه و با نوشته هاش بزرگ شدنو نشون بده
هرکی شوهر کرد میتونست بمونه و متاهل بودنو با نوشته هاش نشون بده
هرکی مهاجرت کرد میتونست از مهاجرت بگه از رفتن و نموندن بگه
هرکی شاغل شد میتونست از کار بگه از نون در اوردن بگه از زیر و خم اجتماع بگه
هرکی دانشجو شد میتونست از دانشگاه بگه از درس بگه از سیستم اموزشی بگه . میتونست کنفرانس بده

خلاصه اینکه خیلی کارا میشد کرد . اما نکردیم .
خیلی حرفا میشد زد اما نزدیم
میشد بهترین وبلاگ فارسی باشیم اما نشد .
خلاصه ی کلام اینکه همگی دست در دست هم گند زدیم به هرچی کار گروهی و مرام و معرفتو بردیم زیر علامت سوال

میخوام دوره بیفتم ، کاسه ی گدایی دست بگیرم بیام به وبلاگ همتون سر بزنم از تون خواهش کنم چراغ خونه رو روشن کنید ....
این بار دیگه همتون بزرگ شدید پخته تر شدید تجربه های زیادی به دست آوردید .
اگر قبلنا مهد کودکی بودیم حالا بچه دبیرستانی شدیم .
.... نمی دونم شاید اون وسط مسطا بعضیا نون اور خونه شده باشن .... شاید بعضی ها ننه بابا شده باشن ... نمی دونم .... نمی دونم
گفتنی کم نیست ، به خدا کم نیست
نیست



4کر بی جیره مواجبتون آسد رضا مشتاق

رضا مشتاق جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ب.ظ

خب آقا من برای چند نفر کامنت نوشتم، ماشالا سرعت اینترنت مملکت اونقدر بالا هست که پیر آدم در میاد برای چند خط کامنت نوشتن.

از یوسف نشونی پیدا نکردم . فکر کنم یوسف مثل یونس خوراک ماهی دریا شده هر کی پیدا کرد بهش خبر و سلام مارو برسونه .

یه رفیق دیگه ایی هم داشتیم به نام غریبه ایشون رو هم نیافتم
خلاصه اینکه با نامه میل تلفن فکس کفتر نامه رسون و هرچی که شد و تونستین خبر رسانی کنید.

اگر شد و دوباره وبلاگ راه افتاد که آلاشوکر... اگرم نشد که خُ ... نشده دیگه ... چیکار کنیم .... بزنیم خودمونو بکشیم ؟!
وآلآآآآ

. شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ب.ظ

وبلاگ من خیلی وقته درش تخته شده،خیلی وقته به قول روزبه شده تاریکخونه. خیلی وقته آدمی گذرش نیافتاده اونجا. اگه هم بیاد تق تقی میکنه و میره. دلم از همه آدمای دنیا گرفته حتی اون آدم مهربوناشو.حتی اون آدم ساده آش. بیخیال. اگه بگم چی شدم و چی گذشت و چی بودم میشه مثنوی هفتاد من.

بعد یه روز لعنتی وقتی اومدم و دو خط نوشته تو دیدم،انگار جون گرفتم.

حالمو پرسیدی. بحث تریپ غم و این حرفا نیست. دیگه حالی نمونده واسه این تریپ حرفا. بچه بودم بزرگ شدم . همین. خلاصه اینکه حال همه ما خوب است اما تو باور مکن:)

یوسف گاهی تو یاهو میاد. اگه دیدمش در مورد اینجا بهش میگم حتما. خودمم اعلام آمادگی میکنم. منم دلم برا اون موقع های هممون تنگ شده :D

و خلاصه اینکه رضا مشتاق خیلی عزیزی.

[ بدون نام ] یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ

تو تریپ غم نذاشتی. اما ... هیچی ... بزار یه چیز دیگه بگم یه اعتراف.

من خودم شخصا دوست دارم اگر مینویسم خونده بشه ُ یعنی اگر ببینم مینویسم و کسی نیمخونه میزارم به این حساب که در جذب مخاطب ضعیف بودم . بعدشم در وبلاگو گل میگیرم میرم سی خودم .
اگرم قرار باشه بگیم آدم واسه دلِ خودش مینویسه ُ خب چه کاریه که بیاره داخل وبلاگُ؟! آدم وقتی واسه دل خودش مینویسه حتا از کاغذ دفتر هم نباید استفاده کنه .
نه اقا ماها ُ اینهمه وبلاگ نویس هیچکدوم واسه دلشون نمینویسن . ما آدما می نویسم برای مخاطب ف ناف ما ادمارو با جامعه و اجتماع زدن .

اما خانم نقطه حرف برای گفتن و نوشتن داره . اینارو نمیگم که از فردا بیای اینجا بنویسیا . اما بین رفقای اون دوره . تو و روزبه نوشتی و گفتنی داشتید . یکی دیگه از دوستان (مرجان) اون میتونست طنز نویسی کنه .
اما خوب زندگی کلی بالا بلندی داره . لزوما قرار نیست همه ی استعداد ها شکوفا بشه .
و از همه ی اینا گذشته نویسندگی کاریه که نه دنیا داره و نه آخرت .
استعداد آدم در این زمینه اگر شکوفا نشه مشکلی پیش نمیاد.
مثلا من آقا بزررررگترین استعداد نویسندگی بودم . اما خب شکوفا نشد ... و به درگ که شکوفا نشد . مگه چه اتفاقی افتاد؟!
از من چیزی کم شد یا از دنیا چیزی پس رفت کرد؟!

آقا من اصلا اینارو برای چی دارم تعریف میکنم؟!
...

***
خلاصه کنم حرفمو ، من نویسندگی رو در حد تفریح دوست دارم ، به عنوان حرفه بهش نگاه نمیکنم . کار لذت بخشی هست . و فکر میکنم جزو سرگرمی های مثبت و خوب حساب میشه .

خودم حقیقتا سرم خیلی شلوغه . مقداری هم دور از جون کسالت دارم و اگر امام رضا بطلبه قراره بمیرم دکترا گفتن رفتنی هستی !!! اما تا یکی دوماه آینده سعی میکنم یه وقت خالی پیدا کنم و اگر موفق بشم مینویسم .

ما به اون موقعه ها به قدیم نمیتونیم برگردیم . آب از رودخانه یکبار بیشتر حرکت نمیکنه . به ظاهر جریان همیشگی هست اما تکرار وجود نداره . در هر لحظه آب جدیدی عبور میکنه .
تاریخ تکرار نمیشه اما هر روز درسی جدید ارائه میشه ،درسی که به ظاهر تکراریه ، اما واقعین اینه که تکرار وجود نداره .

آقا میکروفونو ول کن بیا پائین مخمون رفت !
اوه باشه بابا

شماهام سبک سنگین کنید . اگر حال کردید بیائید اینجا بنویسید .
اما تو .... نمیگم کجا و چی و کِی بنویس ، هرجا عشقت بود بنویس.... و قبل از نوشتن زندگی کن .
زندگی فرصتی یکباره هست ... مثل آتئیست ها و یا دینداران (فرقی نمیکنه مثل کدوم یکی )از این فرصت استفاده کن .

فدائیت رضا مشتاق سابق

. یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ

با همش موافقم جز همون که گفتی همه برا مخاطب می نویسن. من جای دیگه می نویسم . به اندازه خودمم مخاطب دارم. ولی اونجا برا دل خودم می نویسم. :):)

بنفشه چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ http://banafshesalehi.blogfa.com

سلام
خوبید؟
رضا موشی سروی جونم خیلیییییییییییی خوشحالم که میبینمتون
راستش راوی قصه حک شده و من دارم افسردگی میمیرم
خوشحام که اینجا دوباره راه میفته
دلم براتون تنگ شده بود

مونا یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ

اوه .. مای گاد !

مونا یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ

ما عوض شدیم بچه ها ...

سکوت و بلوغ به هم آمیخته ست.

مرجان دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:33 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

خب از منم سلام
صدای انقلابتونو شنیدم ...
مهاجرت نکردم خیر سرم ، تصمیم بر این بود برم زیر سایه پیر استعمارگر که ریختن و ... خلاصه فعلا منو امثال من ول معطل ، باید منتظر بمونیم ببینم اوضاع چطور میشه .. انگار میون زمین و هوام ، نه تکلیفم اینجا معلومه نه اونجا ، حتی یکی از فامیلامون که قرار بود عید بیاد ترسید و نیومد :(
(اینو یواشکی در گوشی میگم نشنیده بگیرین ، یه ذره ته دلم خوشحاله که نشد برم ، اما چون از اینجا دل کنده بودم الان حسابی داغونم و بدشانسسسسسسسسس)
مدتها توی این فکرم دوباره مث سابق بیام بنویسم نوشته هاتونو بخونم ، یه چندباری هم رفتم سراغ اون قدیم قدیمیا ، اما نه اونا دل و دماغ داشتن نه من حال و هوای همیشه ، یاد نیمه اول سال 86 که میافتم ، وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی اشکمو در میاره ! اه باز از این چرت و پرتا گفتم ((=

امین دوماد شده ، از فاطی نیش نیش گهگاهی خبر دارم از یوسف و موشی هم و بعضی وقتا حیتا (: موشی که بمیره ایشالا با اون کلاس زبان رفتنش ((=
من با رضا موافقم اینجا رو سر و سامون بدیم ، خب یه فنجون چای با شکلات بخورمو سر فرصت برگردم دوباره (: شایدم امشب وبلاگمو آپ کنم
رضا رو هم از وسط نصفش میکنم (: حالت خوبه رضا ؟ :دی

مرجان دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:35 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

راستی بعضی کامنتها بدون اسمه ، کسی میدونه صاحبش کیه ؟ به منم بگین مرسی :پی

مرجان چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

مردین همه اتون ؟

حیتا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ق.ظ

سلاااااااااااام. منم عمه حیتا جونننننن!!

حیتا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ق.ظ

به نظر میاد هیچچچکی منو دوس نداره و اسم منو نیاورده بجز مرجان جونم. این آقا رضا که از اولشم ما رو یا ریز می دید یا کلن نمی دید! در هر حال ما هم پایه ایم!

[ بدون نام ] دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:40 ب.ظ

ما اینجا هر بدبختی میکشیم از دست دخترا هست وگرنه بهترین وبلاگ گروهی رو میتونستیم داشته باشیم.

من موندم بعضیا با 150 سال سن مثلا میخوان برن خارجستون چیکار کنن ، اونم بخصوص سرزمین ملکه ی استعمار گر ، اینا صد در صد عناصر بیگانه و دشمن هستن که به فضل الهی باید نابود بشوند و ما اینجا بتونیم یک وبلاگ منبطق یا منطبق با موازین و شریعت شرع عنور یا انور اسلام بنا کنیم
من الله توفیق و علیه تکلان
پشم الدین بن موسوی بن المشتاق

فرزاد چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://petti.blogskycom

بکوبیمش برج بسازیم..

حیتا پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ

پس چی شد این تغییر و تحولات آقا رضا؟

آقا اجازه ما دلمان تنگ می شود ..

[ بدون نام ] یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:01 ب.ظ

چی بگم والا
هیشکی نمیاد که بنویسه
منم با فرزاد موافقم ، بکوبیم برج بسازیم یا کاباره راه بندازیم چمدونم یا ... اوم ... آها .... پرورش مرغ و خروس راه بندازیم
خلاصه کِ اوضاع قارشمیشیه واس خودش


مرجان بیا یه دوخط اینجا بنویس طلسم بشکنه ،
ای بِ حق پنج تن زخم معده بگیری

رضا

مرجان یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

عمه حیتی تو هم اومدی ؟ بیا منو از دست این رضای وحشی آدمخور نجات بده

رضا میام میزنمتا انقده شلوغ بازی در نیار که صدای من بدتر گوشو کر میکنه تا صدای تو

ممممممممم ... هیچی همین ! گفتم که بدونی

مرجان یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

موشی کجایی تو نکنه مُردی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد