« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

"قصه‌ی من و این همه عشق" /// توضیح واضحات

سلام جوجو ها
اول برای طولانی شدن این پست عذر خواهی می‌کنم
اما عقده ای شده بودم ....ببققققشید

***

دو ماهی بود که از آشنایی من و "بهار" می‌گذشت. شب با هم قرار داشتیم. نزدیکی‌های قرارمون بود که "ستاره" از دور به من چشمک زد. دلم لرزید. همین طور محو تماشای زیبایی "ستاره" بودم که نفهمیدم "مهتاب" از کدوم طرف پیداش شد. چقدر اون شب خوشگل شده بود. حتی یک خال هم رو صورتش نداشت؛ می‌درخشید و وسوسه می‌کرد. توی دلم گفتم، امشب قرار با "بهار" رو بی‌خیال شو؛ یا با "ستاره" برو یا با "مهتاب" باش.
هنوز از این فکر بیرون نیامده بودم که "باران" از راه رسید. خدای من، "باران" دیگه از کجا پیداش شد؟ می‌گفت باهاش قرار گذاشته بودم؛ اما من اصلا از قرار چیزی یادم نبود. فکر کنم فهمیده بود که من می‌خواستم با "بهار" خلوت کنم، اومده بود زاغ سیاه من رو چوب بزنه.
با خودم گفتم، طراوت و تازگی "باران" رو با هیچی نمی‌شه عوض کرد، بقیه رو قال می‌زارم و امشب رو تا صبح با "باران" می‌گذرونم.
دست در دست "باران" می‌رفتم که یک دفعه، "سحر" جلوی چشمام سبز شد. نمی‌دونستم چی باید بگم. اون من و "باران" رو با هم دیگه دیده بود. چند دقیقه‌ای تو چشمام نگاه کرد؛ می‌خواستم حاشا کنم. می‌خواستم بگم من این "باران" را نمی‌شناسم؛ که پیش‌دستی کرد و گفت: هیچی نگو. حرف نزن. من خودم همه چیز رو می‌دونم. من از دل باختن تو به خیلی‌ها خبر دارم.
از خجالت دوست داشتم آب بشم برم زیر زمین. دنبال بهانه‌ای برای فرار می‌گشتم. این طرف خیابان رو نگاه کردم، اون طرف خیابان رو دید زدم. گفتم شاید راهی برای فرار باشه، که دیدم "نسیم" و "سپیده" دارن از دور میان.
دیگه طاقت نیاوردم. ناخودآگاه گریه‌ام گرفت. چه‌کار باید می‌کردم. آخه من همه‌ی اون‌ها رو دوست داشتم؛ تا حالا فرصتی پیش نیامده بود که این موضوع را عنوان کنم.
دلم رو زدم به دریا، فریاد کردم: آهای "بهار عزیز"، "ستاره‌ی دلبندم"، "مهتاب زیبا" ، "باران خوشگل"، "سحر دوست‌داشتنی"، "نسیم قشنگم"، "سپیده‌ی نازنین"، به خدا من همه‌ی شما رو دوست دارم. خواهش می‌کنم منو درک کنید. من از هیچ‌کدوم شما نمی‌تونم دل بکنم.
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به گریه کردن. چند دقیقه بعد که سرم رو بالا آوردم، "ستاره" و "مهتاب" رفته بودند؛ از "باران" هم خبری نبود. "سحر" را هم پیداش نکردم. "نسیم" و "سپیده" هم از همان راهی که آمده‌ بودند، برگشتند. من موندم و "بهار". نگاهی به من انداخت؛ چیزی از اون همه هوس‌بازی‌ها به رخ من نکشید.
از چشماش می‌تونستم بفهمم که چی می‌خواد بگه. با خنده‌ گفت: اگه "بهار" رو واسه خودت نگه‌داری، همه چیز رو مال خودت کردی

*این مطلب زیبا برای یه آقاجون مهربون به اسم آقای گل محمدیه
* خیلی ممهربونه

***

آقا من یه نظر سنجی کردم و تنها کسایی که توی نظر سنجیدگی شرکت کردن ملجان جونی،‌موشی دم بریده و یوسی بودن... بنابراین ما به اتفاق آرا (رای من و ملجان مهم بود نه این دوتا چون که در زمره آقایون هستن) تصمیم گرفتیم که درباره زمینه های کم آوردن خانوما در مقابل اقایون صحبت کنیم
*اصولا خانوما در چند زمینه مقابل آقایون کم میارن که عبارتند از:
1- پررویی
2- تعصب بیجا
3- خودبزرگ بینی
4- خودخواهی
5- از خود مچکر بودن
6- توهم درستکاری و درستگویی مطلق و اینکه همیشه حق با اونهاست
7- این نکته از همه مهمتره و زمینه دروغگویی است.
الانم میخوایم در مورد این خصائص آقایون صحبت کنیم
آقا یکی بیاد بگه چرا اقایون نمیتونن اندکی این کروموزومی که باعث خجالت و شرمندگی میشه در خودشون تقویت کنن؟؟؟ ...... من میدونم ... دلیلش اینه که نسل این کروموزوم در خاک بیحاصل وجودی آقایون خشکیده و هرگز درخت خشک باری نمیدهد هرچند به هر جهت باشد و اینا
مردک سیبیل !!!!!!! یه سره هی غر میزنه ... چرا اینجوری رفتی چرا اونجوری اومدی چرا با این حرفیدی چرا با اون حرفیدی چرا که آیا؟ زیرا؟ .... میدونی دلیلش چیه؟ « کافر همه را به کیش خود پندارد»
چرا شما به اصطلاح آقایون متشخص با شعور با فهم و کمالات فکر میکنید که زنا ضعیفه هستن و شما قویه؟ شماهایی که اگر زنا نباشن گند برتون میداره... لباساتونو نمیتونید مرتب کنید و یه لقمه نون نمیتونید برای خودتون آماده کنید .... همیشه محتاج زنا هستید و از نظر شخصیتی وابسته اونها چرا انقدر خودتونو لوس میکنید ... یادتون باشه که توی زندگی اونی ضعیفه که با حرفاش و کاراش باعث تحقیر و توهین به دیگری بشه تو رو خدا دست بردارید از این نگاههای ابلهانه و بالا عینکی ... چرا از نوک دماغتون به این موجودات ظریف که رنگ و بوی زندگیتونو در همه حال تغییر میدن نگاه میکنید این خودخواهی مطلقه که شماها همیشه نسبت به زنا احساس مالکیت و قدرت میکنید... به خدا زنا از شما خیلی تواناترن و به دلیل همون تواناییه که اینهمه با شما ها صبوری می‌کنن.... فکر میکنید زنا نمیتونن مثل خودتون رفتار کنن؟؟
هر چی باهاش حرف میزنی انگار نه انگار ... یاسین به گوش یک حیوان چموشی قرائت میشه ... فکر میکنه اگر بهش میگی بله بله قربان و هر چی شما بفرمایید یعنی این که علی‌آباد خرابه هم شهریه و حق مطلقا با اونه ... نه بابا توهمه .. اکس زدید ... کلت به جایی خورده ... نمیدونم اما اینطوری که تو فک میکنی نیس... واقعیت اینه که زنا انقدر در علاقه و عطوفتشون غرق میشن که دیگه به لحاظ عاطفی دلشون نمییاد بزنن تو پر کته کله های از خودراضی ای به نام « مرد زندگی»... واقعیت اینه که زنها در تنها چیزی که به شدت ضعیف و دست و پا چلفتی و چلمنگ هستند عشق و علاقه و عاطفه است.
برعکس مردا که وقتی زنی رو دوس دارن انقدر مغرور و از خود راضی و گند اخلاق میشن که احساس تملک خفه شون میکنه و دیگه نمیدونن به دم خر گیر بدن یا در گنجه، زنها موم میشن و حرف گوش کن مثل کنیز زر خرید.... چرا تا یه زنی یه کمی از خستگی کار خونه ویا سرو صدای بچه میناله و ... زود سیبیلاتونو تاب میدید و میگید: « خوب منم از صب تا شب با یه مشت عمله و نکره ، ارباب رجوع و ... سر و کله میزنم یه سره جون میکنم که شکم شما ها رو سیر کنم و ارامشتونو تامین» به جای این حرفا یه نموره خاک سلولهای خاک تو سریتونو بتکونید و بفهمید زنه چی میخواد میدونید چی میخواد؟ زنه از شما محبت میخواد... همدلی و همراهی و همسویی میخواد دلش میخواد نازشو بکشید و بهش بیشتر توجه کنید ... این به خاطر این نیست که زن محتاج این مقوله است و بدون این نمیتونه زندگی کنه ... نه ... این برای اینه که خاصیت زن اینه که تا دوست داشته نشه، غرورش اجازه نمیده دوست داشته باشه و محبت کنه... انگیزشو از دست میده و نمیتونه اونی باشه که باید و همه اینا هم برمیگرده به اینکه زنها مثل مردها از خودراضی نیستن و تحت هیچ شرایطی نمیخوان خودشونو تحمیل کنن
تو رو خدا بیاید یاد بگیرید انقدر دروغ نگید... چرا تو که رفتی خونه مامانت میگی من نرفتم، چرا تو که شونصدو هفشتادصد تا دوس دختر داری زل زل تو چشای رفیقت نگاه میکنی و میگی : « عزیزم فقط تو توی زندگی منی و ماه من» اما نمیگی که این ماه شاید درخشانتر باشه اما در احاطه هزاران ستارس.
یادت باشه که زنا چیزی دارن که شاید شما بهش بگید حس ششم و شاید هم انکارش کنید در هر حال چیزی از این قبیل نیست، یه حس مطلق و متبرکه... حسی که به محض اینکه احساس خیانت، حماقت، دروغ شنیدن، عدم تعهد و ... کنند مثل یه آلارم با صدای وحشتناک توی مخشون زده میشه ... چیزی مثل صور اسرافیل.
یه زن رو هیچ چیز جز خیانت و دروغ مرد زندگیش ( حالا خواه همسرش، خواه دوستش و خواه عشقش) نمیتونه بشکنه پس فکر نکنید هر چی خودشیرین تر، دروغگوتر، زبون باز تر و یا پرخاشگر تر باشید موفق ترید ... زنا رو درک کنید و دوست داشته باشید تا دنیاتون بهشت باشه و یادتون باشه که یه ارتباط دوطرفه است و باید فاتحه ارتباطی رو که گاه گاه دوطرفه بشه خوند. برای اونی که میاد سمتت پشت چشم نازک نکن و برای اینکه بری و یه ارتباط دوطرفه رو برقرار کنی استخاره.... .
یادتون باشه که زنها چیزی فراتر از بردههای جنسی شماها هستن که هر وقت فیلتون یاد هندستون میکنه یادتون می افته بهشون محبت کنید و یا اینکه تا وقتی بهشون محبت می‌کنی که اون بهت علاقه مند بشه و وقتی که باید محبت کنی خودتو بکشی دنبالت و به ... تت بگی دنبالم نیا بو میدی..... و طرف رو داغون کنی


ببخشید اگر یه جاهایی زیاده روی کردم ... قصدم همون یه عده خاص بود و نه بیشتر
امیدوارم ناراحت نشده باشید


* پ.ن :
1- طی یک پیام کوتاه یا همان پیامک دریافتیدم که موشی دم بریده به علت زیاده روی و شکم بارگی در بیمارستان بستریه .... اللهم اشفع کل مریض
2- درد بگیری موشی و ملجان ... خوبت شد موشی که توی بیمارستان سولاخ سولاخت کردن ... چرا من این شلکک‌ها رو ندارم
3- مرجی تو شکلکا رو بزارررررررررر و عسکشم هم هم
4- پی نوشتا هم ترکوندن
5- زت زیاد




** به شانه ام زدی که تنهاییم را بتکانی؟؟؟ به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف از دوش آدم برفی؟

خود کرده را تدبیر نیست ... چرندیات ما رو تحویل بگیرید

سلامون علیکم بر جمیعاً جمیعای کته کله های مهربانانه

ولنتاینینتون مبارک شده رفت پی کارش
اول بگم هر کی هر چی گرفته نص نص وگرنه شب همین دارکو رو میفرستم بیاد سروختتون
موشی رد کن بیاد بالا
هی مرجی اخ بیاد
سارااااااااااااااااااا تو ام؟ داری پنهون کاری میکنی؟؟
داداش رضا الکی نپیچون و ژس نگیر که خودت END اینکاره ای ...
دارکو وای میسی همینجا همه رو جمع میکنی میاری پیش من وگرنه همین تشت مسی رو تو کلت خورد میکنم


بریم سر آپ؟؟!!
نه اول سفارشجات مونا خانوم رو انجام بدیم:
اسمم بنفشه است ملقب به آمنه رخشور (الهی بمیرید که مادر تونو نمیشناسید حیف اون همه رخت چرکی که من به خاطر شما شستم)
اگه 6 تا بچه دیگه رو که ازدباج کردن در نظر نگیریم من ته تغاری خونمونم
لیسانس دیوونه شناسی دارم اما خودم هر چی خل و چله رو از رو بردم و کف ماهیتابه چسبیدم (خدا کنه جکشو شنیده باشی) یه ترم هم از فوق خوندم اما در عین بدبختی مجبور شدم ولش کنم چون هم کارم زیاد بود هم پیام نوری بودم و خیلی سخت بود اما هنوز نفسم واسه کتابام میره و واسه چیپس میاد همین دیروز دیروزم فک میکردم من بی نظیر بوتو ام امروزم که میبینی دیگه من آنا کارنینا هستم اینم اعصابمه .....
الانم کارمندم و توی – به قول داداش رضا- راپورت خانه فارس کار میکنم و تنظیم کننده و نظارت بر عملکرد خل و چلهای شهرستانم که خبراشونو میفرستن پیش ما تا قیمه قیمه کنیم و خوراکی باب طبع آقایان بپزیم
گاهی وقتا هم میرم کیلینیک مشاوره و اگر وقتی پیدا کنم میرم خونمون و مثل کوالا میچسبم به تختم.
خونمون و شماره شناسنامه پدر بزرگمم دیگه نمیگم چون سر مخفیه


داشتم با خویشتن خویش مناظره و مشاوره و گفتمان و کوفت و درد و مرگ میکردم و به خویشتن خویش فوش خوار و مار میدادم که چی بنویسم و چه پستی بزارم که یاد این نوشته افتادم ... از جمله چرندیات خودمه :

« آنگاه که پیچک تنهایی حنجره ام را به بند می‌کشید و چشمانم بر غم دل می‌باریدند
روزنه ای از آسمان برویم گشوده شد
نفس درون سینه ام حبس و کلام در قفای گلویم محبوس گشت
ندایی دلنواز آمد : دیده برهم نه ... رازیست با تو گفتنم

وحشتی دردناک سراپایم را پیمود
بازهم قلبم از حرکت باز ایستاد
ِسِر این راز سَر به مُهر چیست که باید در خاموشی دیدگانم بر ملاء شود؟!
هراس سقوط مانع از حرکتم گردید ... لحظه ای درنگ ... چشمانم فراخ و قلبم بی طپش بود
در دل تو را طلبیدم... تویی که همیشه با منی...
ندای دلنشین پژواک یافت : دیده برهم نه ... رازیست با تو گفتنم
مرا یارای ایستادگی نیست
دیر زمانیست مدهوش این ندایم
بس دور و دراز زمانیست که انتظار رسیدنش را میکشم
لیک می‌هراسم از سقوط
می‌هراسم از طعم تلخ فراقش
میخواهمت ...تو را ... باز هم از آسمانت فرود آی و در قلب کوچک و حقیرم بنشین تا مرا آرام بخشی

نوازشگرانه گیسویم را پیمود و باز هم آهنگ کرد : دیده برهم نه ... رازیست با تو گفتنم
تمام وجودم تو را طلب کرد و به نام تو دیده بر هم نهادم .
وجودم در حرم اضطرابِ نداشتنش مذاب و از گوشه چشمم روان شد
به فرش آمدم.
حجاب کلامش فرو افتاد.
راز سر به مهر گشوده شد
و خداوندم مرا به دو دست دعا نگه داشت
به عرش رفتم.

مرا یارای گشودن دیدگانم نیست
رویاهایم در قاب تاریک چشمانی فروبسته باغی از نور و روشنایی اند و من ..........


خداوندم سپاسگذارم.»


این یه تعارف نیس... عین واقعیته . روزی که خداحافظی کردم از احساس پوچی و تنهایی لبریز بودم اما به سرعت با چند تا کامنت مرجان و موشی و یوسف امیداوار تر شدم ... شاید باور نکنید که کل مشکلاتم رو توی همین « خونه ما » که شاید خیلیا تون جدی نمیگیریدش و بهش به چشم مسخره بازی نگاه میگکنید فراموش کردم و امیدوارتر شدم

دنبال یه بهونه بودم که به همه تون بگم « دوستون دارم» چه اونایی که از قبل میشناختم چه اونایی که اینجا شناختمشون ... روحیه فعلیمو که به خوبی وصله شده به شما ها مدیونم

راستی اون هدیه ویژهه هم مال داداش رضا بود . به هیچ کدومتونم جایزه نمیدم کته کله های مغز فندقی


پ.ن
موشی جز زده
من چطوری عکس بزارم و یا از سیمیلها استفاده کنم یا فونت رو تغییر بدم
الهی بمیری موشی من کمتر از دستت حرص بخورم