« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

خوشبختی

سلام   

بی کسب اجازه از پست گذارنده قبلی و بعدی و ..! بدون ارزنی توجه به نوبت آپدیت ! و بدون هماهنگی با عزیزانی که در بخش نظرات حضور فعال دارند ، ما عشقمان کشید پست بگذاریم !  

اگر کسی مشکل دارد ما گنده لاتهای محلمان را جمع می نهیم و جنگ جهانی سوم!  به راه خواهیم انداخت چون خودمان از شدت معده درد و سردرد و  خیلی چیزهای دیگر که اینجا نمی گنجد با فوتی می افتیم ! پس کنار بروید کمی باد بیاید! آن وبلاگهای عزیزتان را هم اگر نمیمیرید آپ نمایید ! 

  

غرض از مزاحمت این است که : 

در این ایام عید زیبا ! که هنوز مهمان قبلی نرفته آن یکی می آید ! و هنوز مهمانی قبلی تمام نشده به مهمانی بعدی می رویم ! مباحثی مطرح شد که ما را به فکر بسیار فرو برده ! 

راستش را بخواهید زن دایی سوم ما ( از بالا !) آمده بود خانه مان . البته تنها آمده بود. از قضا زن دایی چهارم ما از بالا و اول از پایین هم با دایی و دختر دایی مان که خودش به تنهایی کلی جوک است و تنها دو سال دارد، آمده بود.  من هروقت عارفه ( همون دختردایی) را می بینم همش می اندیشم که این بچه چه سرنوشتی خواهد داشت ! خوشبخت می شود یا بدبخت ! البته نمی دانم که چرا فقط روی این عزیز همچون تفکراتی (!) دارم !  

دیشب هم به محض ورودش به خانه با آن قد یک وجبی و بدو بدو هایش ! همین که دنبالش با این قد و بالامان می دویدیم  و به نفس نفس می افتادیم با خود گفتم : مونا...تو واقعا فکر می کنی خوشبختی چه معنا دارد ؟ مثلا عارفه، تا وقتی یک مادرمرده ای به دنبالش بدود و 24 ساعته اسیرجنگیش شود تو گویی دنیا را به او بخشیده اند ! ( البته باید صدای جیغش را نیز به گوش جان بشنود آن بدبخت مفلس! ) همان هنگام عارفه فریاد برآورد :  نونا ( مونای سابق !)بیاااااااااااااااااااااااااا ! ما که حدودا در ده دقیقه شصت بار دور خانه را دنبال این زلزله میدویدیم گفتیم: چشم!  و  در همین حین پای پسرخاله ی برتر از جان برای خواهرمان(!) را هم لگد کردیم ! خالی از لطف نیست که بگویم عارفه اصلااا  از پسر جماعت خوشش نمیاید به خصوص اگر متاهل باشد !!! 

و با صدای آخ  خاله پسر ، وروجک چنان ریسه ای رفت که ما در نهایت بهت ! یک ساعت گشتیم که فک پایینمان را روی زمین بیابیم !  

بعد گفتم حالا این بنده خدای پا لگد شده چطور ؟ خوشبخت است؟ دیدم با خواهرم ایستاده و شوخی می کند و خوش است  ! اشک در چشمانم حلقه زد از یکسو به خاطر این همه عشقولانه ی این دو ، از یک سو به خاطر ایفا کردن نقش برده ی افریقایی برای عارفه ی بلا سوخته !   

داشتیم فکر می کردیم که دیدیم عارفه رفت طرف مادرش و گفت :" بده بوخولم ! " دیدم مادر بنده خدا، یک شیرینی برداشته ، نزدیک دهان هم برده و خواسته بخورد  که یک دفعه عارفه بانو دیده و ...! بعععلللللههههههههه ! 

یک نگاه به صورت زندایی انداختم. صورت معصوم و آرامی دارد. آهی از نهاد بر آورد ! ناخودآگاه یاد آن روزهایی افتادم که با دایی عقد بودندی ! چه شوقی داشتندی ! چه مهری ! بعد از ازدواج هم برای به بچه دار  و مادر شدن بی تاب بودندی ! و حالا بچه اش 2 ساله بود ! و هر وقت مرا میدید می گفت  :" یا مونا ! اصلا ازدواج نکن که اگر در خانه ی پدر یک مشکل داشتندی در خانه ی همسر 100 تا ! و اگر ازدواج کردندی زود بچه دار نشندی ! که ظلم بزرگی در حق خود روا داشته ام ! "  ما نیز لبخندی می زنیم و می گوییم ای بابا دلت خوش است هااا ! ما سایز خودمان دبه ترشی پیدا نکرده ایم وگرنه تا الان باید در دبه افتاده باشیم  ! و طفلک می خندید و ما سرخ و سفید میشدیم ! و من اکنون نیز فکر می کنم او خوشبخت است ! همسر خوب ! فرزند سالم .. از همه مهم تر مادر و پدر سالم و مهربان و سلامتی خودش  !  و اما دایی کوچکمان ( مسعود )  

مهندس است اما شغل دیگری دارد ! خنده رو ..مهربان و دلسوز پدر و مادر . همه ی کارهای پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیزم که حالا در بین ما نیست بر عهده ی اوست و کوچکترین اعتراضی نمی کند !  و او ؟ او خوشبخت است ! چون خداوند به او صبر و نجابت و محبت بخشیده است ! و با این سه اگر در اوج بدبختی باشی ، خوشبختی !   

عارفه در این حین به آشپزخانه دوید ..آنجا زندایی سوممان با مادر گرم صحبت بود ! عارفه (عمه عمه ای) برای مادر کرد و حرکات خودلوسی زیبایی انجام داد! مادر هم از حق نگذریم آنچنان تحویلش گرفت که ما به حسادت افتادیم ! بی عمه گی ، عزیزان!  بد دردیست !  

زندایی حرفهای جالبی می زد  ! می گفت که داشتیم کمدهامان را تمیز می کردیم من کارتهای عروسی دوستان و آشنایانمان را جمع کرده بودم ..گفت خنده مان گرفته بود زیرا چند تا از این عروس و داماد ها طلاق گرفته اند و ما هنوز کارت عروسیشان را نگه داشته ایم !  زندایی خیلی خندید ولی من دلم می خواست گریه کنم  ! زندگی چقدر مسخره بود !  و چه بی بها ! کم کم دریافتم که  : ما ، همه، خوشبختیم ! و خوشبختی دیدن داشته هاست و دل نبستن به نداشته ها ! خوشبختی یک احساس عظیم است که شکر می خواهد ! حتی اگر ما احساسش نکنیم باز هم باید شکر کنیم . تا وقتی داریم ..برایمان مهم نیست ! بهشان عادت می کنیم و میگوییم حقمان است ! حقیقت را ببینید فرزندانم (!) در تلخی آن شیرینی را خواهید یافت !  

امیدوارم خوشبختیتان را بیابید ! مثل مادر که یک روز به من گفت :" تو بزرگترین خوشبختی زندگی من هستی ! " و من ذوق مرگ شدم(!)  آنچنان که هنوز هم آثارش هست !   

دوستدار شما : مونا _ آبجی کوچیکه _ آبجی نصفه _ نونا _ جیگر مرجانی ! _ گل عمه حیتایی ! _ قاتل یوسف  ! و ...!!! 

 

 

نظرات 20 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام ..

و ...!!!

یا حق

علیکم السلام !
ببینم داداشی خدای نکرده صداتون گرفته یا دلتون که سکوت اختیار کردید و به یه سلام و سه تا نقطه و چند تا علامت تعجب قناعت ؟!
هرچند ..همینم خوب بود و شرمندم کرد.
خوش باشی

حیتا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

بذار اول دعوات کنم! دیگه نبینم بگی: بی عمگی بد دردیه و ..!
خوبه والا پس من اینجا برگ چغندرم یا کدو قلقلی زن !

خب.. ! چ-------------ش---------م !
اوا ! دور از جون ! :)

حیتا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ

خوشبختی ..
تعریفت قشنگه (دیدن داشته ها و دل نبستن به نداشته ها) اما یه جاش می لنگه!
من فک می کنم این تعریفیه که میخوایم خودمونو باهاش آروم کنیم ! چون ما رو از تلاش برای بدست آوردن "نداشته" هایی که میتونه بخشی از خوشبختیمون باشه دور می کنه !
من میگم خوشبخت کسیه که در هر شرایطی با توجه به شرایط، امکانات، محدودیتها و .. "بهترین" انتخاب و عمل رو داره. و چون قائلم دین اصول بهترین انتخاب و تبیین کرده ، معتقدم خوشبخت همون "عبد الله" با تمام ویژگیهاشه! با این حساب من خوشبخت یا سعادتمند نیستم !

از آدم لنگ ، انتظار دیگه ای نمی ره عمه ی عزیزم !
اتفاقا من دقیقا دنبال همینم ..آروم کردن خودم ! خیلی وقته که زمین و زمان زیر شکنجه شون آرمانهامو ، امیدم رو تبدیل به ناامیدی و یاس کردنو مقاومت بی فایده بود ..شایدم من خیلی ضعیفم و نمیتونم طاقت بیارم !
اما حق با شماست ... هرچیزی ، هر داشتنی، بهایی داره ! و ما باید سعی کنیم صرفا بهای بهترینها رو بپردازیم . قناعت در کمال و خوبی جایز نیست !
باهاتون کاملا موافقم.. بنده ی خدا بودن خوشبختی محضه .. ولی متاسفانه ما بنده ی هر چیز و کسی هستیم جز الله !
البته این حرف که کاملا تابلو بود شکست نفسیه عمه ی گلم !
برامون دعا کن حیتای عزیزم !
من مثل همیشه التماس دعا دارم هااا ! :)

حیتا چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ

میگم به اون پایین یه چیز دیگم اضافه کن : خودشیفته ی خونه ما !

ای بابا ..ما که شیفته ای نداریم عمه ! لااقل خودمون شیفته ی خودمون که میتونیم باشیم .. نه؟ :)

یوسف جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ

..مونا جون سیزده بدر سبزه هارو گره زدی؟!

نه ! چون من اصلا بیرون نرفتم ! میخوای الان برم واسه تو گره بزنم؟! :)) جوون یوسف تعارف نکنیاااا ! :)
خودتم هرچی سبزه دیدی گره بزن کار از محکم کاری عیب نمی کنه ! ;)

حیتا شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

ای بابا عید تموم شد! کوشین پس شماهااااا
وی کنین 13 به در و سبزه‌هاشو دیگهههه!
بابا ما توی مشهد هر جا رفتیم واسه فک و فامیلا سبزه گره بزنیم دیدیم قبلش یوسف کلکشو کنده!
مرجان و مونا هم فکر کنم شیراز و تهران و آباد کردن!

خدا عمرت بده خواهرر ! اون موقع که سیزده به در نبود مگه یوسف دست از سر این سبزه های مادر مرده بر میداشت ؟ اصن یه مدت شهرداری دنبالش بود ! وای به حال الان ! :)
نه عمه ..یوسف همه جا شعبه زده ! ۶۰ نفرم استخدام کرده براش گره بزنن ! =))

یوسف به مونا شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:43 ب.ظ

خب پس نگران نباش..هنوز برای بیرون رفتن فرصت داری!..به علت ازدیاد دختران دم بخت گره زدن سبزه سیزده بدر تا ۲۰ فروردین تمدید شد!! =))

خب خیلی خوب شد که ! بر و بچ رو بفرست خارج اونجا واسه همه گره بزنن ! :)

سروناز دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ

سلااااااااااااااااام
اول بذارین سال نو رو تبریک بگم بههمه عزیزای گل خودم خواهر برادرای دوست داشتنی من
بعدشم یه معذرت خواهی بزرگ واسه نبودنم.
این قصه نبودنم سر دراز دارد فقط دوتاش رو بگم
اولی: اقاما از هر چی وب و اینترنت بوده به دلیلی مشگلات که واسه خونوادمون ایجاد کرده بودهبیزار شدیم و دست از آن شستیم. کم مونده بود که ما رو ببرن به جرم ا غ ت ش ا ش بگیرن !!!!
و دلیل دوم روم نمیشه بگم!!!!
بگم؟؟
من متاهل شدم!!!!

سلامممممممممممممممممممممممم !
خوبی سروی جونی ؟! کجا بودی آخه تو ! همه جا رو دنبالت گشتیم ..
من از طرف همه اعلام می کنم که : خواهش می کنم ! همین که الان اینجایی یه دنیا ارزشمنده عزیزم :))
جدی میگی سروی؟ برا چی آخه ؟ :(
الهی آبجی کوچولوت فدات شه ! کی؟
یعنی باور کنم که سروناز که تا همین چند وقت پیش خواهر کوچولوی عزیز هممون بود انقدربزرگ شده؟ انگار همین دیروز بود که قایم موشک بازی می کردیم و پشت نیمکت قایم میشدیم ! یادته با هم چه قدر لواشک و آلوچه وبستنی خوردیم؟ ! سروی جونم ببین من هنوز کوشولوام ! حالا من با کی بازی کنم؟ :(
کار دنیا رو می بینی سروی ..توی این مدت که تو نبودی و داشتی ( متاهل) میشدی ، منم داشتم اهلی میشدم!!! اونم به روش شازده کوچولو !
از صمیم قلبم آرزو می کنم خوشبخت بشی عزیزم ..بهترین دقایق و ثانیه ها رو در کنار همون خانواده ای که همیشه دوست داشتی در کنارشون باشی تجربه کنی ..
در ضمن اگه شوهر خواهر محترم گفت بالا چشمت ابروه خودمون حسابشو می رسیم ! خیالت تخت ;))

سروناز دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ

واما پست ابجی نونا
من همیشه بر این باورم که خوشبختی کنارمه خونوادمه . دوستامه . وبلاگم بود
راستی این عارفه خانومتون رو قرض میدین به ما؟

آره عزیزم ... ما باید قدر این خوشبختی بزرگ رو بدونیم ! حتی اگه گاهی ناملایماتش اذیتمون کنه..
آره والااا ! اصن مال خودت ! =)) فقط توی یک روز 10 کیلویی کاهش وزن داری !!! =))

سلی دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

حالم از عید امسال و سال تحویل و سیزده به در و اصن از خود بهار به هم خورد . بس که مزخرف بودن .

کاش دیگه اصن عید نیاد.
خوبه که به تو خوش گذشت مونایی!

به به ...ببین چه خبره ! سروی و سلی ! تو کجا بودی سلی؟! ببینم تو که متاهل نشدی ! هان؟ :)
آره والا ...حتما شنیدی که میگن : سال به سال دریغ از پارسال ! منم دقیقا همچین احساسی دارم ..هر سال نسبت به تغییراتی که اتفاق می افته بی اعتناتر می شم هرچند اگه خوب دقت کنیم قشنگیاشم می بینیم ...اما حال دقت کردن هم نداریم ! :))
به نظر تو خوبه همیشه توی یه فصل باقی بمونیم ؟ نظرت راجع به تابستون چیه ؟ با پاییز بیشتر حال می کنی یا زمستون ؟
خبرشو بهم بده ! میگم بیا یه پارتی گردن کلفتی جور کنیم که بتونه از اومدن بهار هم جلوگیری کنه ! نظرت چیه ؟ :))
خوش اومدی عزیزم !

حیتا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ

وایییییییییی سلااااااااااام به سروییییییییی جونم و سلییییییییییی جون!
عید شمام مبارک باشه
بهت تبریک میگم سروی جونم! انشالله در کنار همسرت خوش ترین و عاشقانه ترین لحظات رو تجربه کنی!

الهی قربونت برم من که احساساتت هووجو توی قلب ما قند آب می کنه ! :)

یوسف به سروناز دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ

دیگه هرگز نمیشه با سروناز شوخی کرد..وگرنه شوهرش میاد با کمربند لهمون میکنه!..حواستون باشه!..
خواهر کوشولو بهت تبریک میگم..دیگه بزرگ شدی..شوشوی نو مبارک..امیدوارم در کنار هم پیر و پاتال بشید!..نه خداییش خوشحال شدم..امیدوارم خوشبخت بشی!

عجبببب ! :)
یعنی یکی پیدا شد تو رو به سه قسمت مساوی تقسیم کنه ؟! =))
تو هم اگه دست از این شیطونیات برداری والا خوشبخت میشی ! کلا هیچکدومتون خواستگاری هم نمیخواین برین نه ؟ !=)) هرچند امیدی هم نمیره که طرف قبول کنه !

یوسف بازم به سروناز دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

سروی اینجا دختر ترشیده زیاد داریم ها..بیا بگو چیکار کردی که شو شو تور کردی کلک!..به اینام یاد بده شاید بختشون باز شد..یه کلاس تنظیم خانواده باید راه بندازیم..با واحد های عملی!..هر چند تا ۲۰فروردین گره زدن سبزه تمدید شد..

زکی ! این پسرایی که من می بینم هیچ نیازی به تور کردن ندارن ! از همون بدو تولد میرن تو تورر ! تو قنداقم تو تورن ! شما به فکر خودت باش که هیچکی بهت دخمل نمیده ! ;)
نه داداش... ما بختمون بازه ! ولی قصت ازدواچ نداشته بیدیم ! مربوطیه؟=))
ببینم تو هنوز داری سبزه گره میزنی ؟!!! :) بسه بابا ! شهرداری می گیرتت هااا !

سروناز به همه دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

آقایون خانوما من هنوز متاهل متاهل نشدما!!!!!!!!! فقط نامزدی کردم
من همونی ام که بودم
عوضم نمی شم
همون دیوونه همیشگی و خواهر کوشولوی پشت نیمکت قایم شو
بزرگم نشدم
فقط یه دیوونه دیگه مثل شماها اومده تا منو همراهی کنه تو دیوونگی هام
ممنونم واسه خاطر تبریکاتتون

خب ... پس هنوز امیدی بهت هست ! :))
در اینکه همه همون دیوونه ی همیشگین شکی نیست ! مثلا یوسفم همون دیوونه ی همیشگی البته .. عرضم به حضورت ..یوسف روز به روز اوضاش وخیم تر میشه طفلی !
پس همه خلن دیگه هان؟ حله؟ :))
عجب دیوونه تو دیوونه ای شد !
همراه ، همراهه عزیزم ! چه توی دیوونگی ، چه توی عاقلی ! قدرشو بدون ...قدرتو میدونه ! ;)
خوشبخت باشی آبجی بزرگه ! ( واسه من بزرگی ! )

واسه یوسف دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ

اقا از فردا برنامه کلاسی تنظیم خانواده رو میزنم تو وبلاگ
شرکت در کلاسا هم الزامیه
تنهایی هم نیاین!!!

الان منظورت از ( واسه یوسف ) اینه که ما اینجا هویجیم ؟ نه ! منظورت چی بود ؟! :))

حیتا به سروناز دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

ما پست میخوایم یاللا .. یاللا ..

خواهش می کنم ! :))

حیتا به یوسی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ب.ظ

منو بعنوان اولین شرکت کننده تو کلاست ثبت نام کن. نگران همراهیم نباش. متنوع باشه یا یکساان؟؟!

این که گفتی این یعنی چه ؟!

یوسی به حیتی و مونی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ

+۱۸ حیتا جون تیکه اول کامنتتو فهمیدم..خب باشه نفر اول تو..اونوخ موقع سوال و جواب اسم تو اول میاد..خودت باید بار خیلی واحدهای عملی رو بچشی..تیکه دوم کامنتت هم نفهمیدم..گویا مشروب خورده بودی درست ننوشتی..هر چند شاید خوردی چون کلا کامنتت مشکوک بود و ارجات میدم به مونا تا توی پزشکی قانونیش تورو مورد بررسی قرار بده!..اما خیالتون راحت باشه کاملا تضمینی و متنوع هست در رنگ ها و طعم های متنوع!..مونا جون هم میره ته لیست..شاید اصلا واحد عملی بهش نرسه!! =))

وایسا دنیا ااااا ...من میخوام پیاده شممممم !!!!

حیتا به یوسی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:15 ب.ظ


حالا من حالم خوب نبود یه چیزی گفتم تو چی نقد کردی گذاشتی تو جیبت!! پسره ی ......
تازشم من با شوهر عمه میام . دلتو صابون نزن!

نچ نچ نچ ! =))

یوسی به حیتی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ

=)) =)) =))

خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد