« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

رها

رها

هنوز در حیرت مانده ام .. هنوز باورم نمی شود..نمیدانم چه کنم؟ به که پناه اورم ؟ به خدا ؟

آه خدای من تو که میدانستی ! تو که  از همه چیز با خبری ! چرا اینگونه عذابم دادی  و میدهی ؟ چه گناهیی به درگاهت مرتکب شده ام که سزاوار این همه  شک و تردیدم ؟

آه  اگر کسی بود که بگوید من کیستم ؟ او کیست ؟ او که تمام زندگیم شده ! او که عشقبازی هایمان را هرگز از یاد نخواهم  برد !  چه میگویند اینها ؟ اصلن اینها کیستند که شدند  سوهان روح زندگی ام ؟بگذار هر چه میخواهند بگویند ! او مال من است  ! من مال او .مهم اعهد و پیمانمان است که هنوز  به آن وفادار مانده ایم ! نمیدانم ! نمیدانم ! سر درگمم ..حیرانم حیران حکمتت ! آه از این کلمه بیزارم......مگر ما چه ایم ؟  مشتی عروسک خیمه شب بازی  که  به دور هم می چرخیم ؟!  هه..

بگذار بخندم به این اتفاق مسخره..ها ها ها هااا هااا  .از این خنده های مصنوعی بیزارم ...متنفرم از قیافه های ساختگی مان .چه میدانم ؟حتما  حالا باید بیشتر دوستش داشته باشم ؟ حالا که از خون و رگ و پی همدیگریم ؟

امشب این مشروب لعنتی  هم  به هیچ دردی نمیخورد . مست کردم تا فراموش کنم آنچه بر باد داده هستی ام را ..به یاد اوردم هر آنچه که در خاطرم نبود ..

کاش نیاز هم  در کنارم بود... کاش نیاز هم میفهمید که  چه بر سر دل بیقرارم آمده ! کاش  می فهمید تا حد جنون میخواهمش ! دل سنگی ادم ها نگذاشت  زندگی مان  همان قدر شیرین بماند ..از پدر و مادرمان متنفرم...حالا که پیداشان شده فهمیده اند ما هستیم ؟؟

من کودکی لخت و برهنه بودم..از وقتی یادم می آید اواره ی خیابان ها بودم ..واژه  ی پدر و مادر برایم معنی نداشت ! روزی پیرزنی  دستم را گرفت و  به زندان دیگری  انداخت ..زندان دیگری به نام یتیم خانه ..انجا بود که مهربانی و ترحم را در چشمان  همه  خواندم ولی تنها یی  را خوب  توانستم به خاطر بسپارم ..

طراحی را  عاشقانه دوست داشتم ...یاد گرفتم   و و یاد دادم چیزی را که  اعتماد به نفس را به من آموخت.

 نیاز را دیدم  .تنهایی را در چشمان  او هم  خواندم !    

او هم مرا دید ...با دو چشمان بی رمقش اتشم زد ...پدر و مادری نداشتم که  بفرستم برای  خواستنش ...اصلا اگر هم داشتم او نداشت ...گفتم و او هم گفت ...و این شد برای بودن همیشگی مان !

سال ها در کنارش لذت بردم ..از او صاحب قشنگترین کس زندگیم  شدم ..رها برای من امید اورد ...فکر کردم دنیایم  دیگر رنگ بدی و زشتی و پوچی نخواهد دید ..حیف ...حیف ...من به دنیا امده ام برای واژه ی درد ..

به نیاز که فکر میکنم تنم گر میگیرد ... به روزی که  به دنیا و آدم های رنگارنگش میخندیدیم ..که ورق زندگی مان برگشت و همه چیز به هم ریخت ...انگار ما اخراجی های زمینی هستیم ..انگار  با درد زاییده شده ایم ..

 از یتیم خانه ی نفرین شده ی مان کاغذی برایم رسید که آمده اند دنبالت....برای نیاز هم ! مادر ش امده بود دنبالش ..پدر من  هم !

خوشحال بودیم و خندان ! انگار دنیا را بهمان داده بودند ...احساس خوبی داشتیم از اینکه رنگ غم را دیگر نمی بینیم !

نیاز اول رفت .. به او گفتم  اصلا گلایه نکند ..همین که دوباره  به یادش افتاده   کار بزرگی  کرده  ! مادرش را دید ! خندید و گریه کرد ..او را به خانه اورد ..خوشحالی نیاز مرا هم خوشحال کرد ..

.روز بعد نوبت من بود ..رفتم پدرم را دیدم و در آغوشش عاشقانه گریه کردم..با تمام وجود پدر صدایش زدم ..و دستانش را بوسیدم ...خواستم بپرسم چرااااا ؟ اما  انقدر نگاهش شرمگین بود که  نخواستم سنگدلی اش را تکرار کنم ...

ان شب لعنتی مزخرف  همه را به شام دعوت کردم ..مادر نیاز و پدر من ! حالا دیگر همه  خانواده داشتیم !! یک خانواده ی کامل !

سر میز شام وقتی پدرم دیر آمد با دیدن قیافه ی مادر نیاز شوکه شد ..به طرف در رفت و سرش را محکم به دیوار کوباند ...مادر نیاز مات به روبرو نگاه میکرد...و بلند فریاد زد: خدای من.؟!؟!

ادامه ی رابطه ی ما غیر شرعی و حرام است ! این است حکم همه ی آن ها که هیچ چیز را نمی فهمند !! اینده ی رها هم مثل پدر ومادرش  مبهم است و تاریک ...یعنی رها اصلا پدر و مادری  نداشت ...کاش هیچ وقت نفهمد !

................

مرد کاغذ را تا کرد  و پشتش نوشت :

خدایا  اغوشت را باز کن !

رگ مرد که بریده شد مرد ارام و اهسته و بریده بریده گفت : ر.ه ه..ااااا 

پ.ن ۱: بی ربط ترین موضوع به جریانات اخیر همین بود. فک کردم شمام مثه من کلافه شدین از این بحث تکراری و بی ثمر !

پ.ن ۲: دلم برا همتون تنگ شده بود اینم یه جمله ی کلیشه ایی ! خوبه ؟!

                                                                

نظرات 20 + ارسال نظر
حسین یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ق.ظ

قشنگ بود سلی جان ....

ولی ایکاش همشو به صورت داستان مینوشتی ...اوائلش انگار قطعه ی ادبیه ...و کمی مبهمه ...

فکر کنم هنوز تکلیفت با خودت مشخص نیست که میخوای به عنوان دانای کل بنویسی یا نه ....

اینکه چه جوری متوجه شدن رو قشنگ گفتی ...

اما این جمله « ادامه ی رابطه ی ما غیر شرعی و حرام است» با بقیه ی نوشتت هماهنگ نیست ....تو ذوق می زنه ...مثلا می شد بگی ...قدرت عشق ما توان رو در رویی با قانون را ندارد ....

انتخاب اسمت هم خیلی زیبا بود ...رها ....اسم بچشون .... عاااااااااالی بود ....

ولی با نیاز نتونستم کنار بیام ...چون همش فکر می کردم یه تشبیهه ....نه اسم یه شخص ....


در کل خوب بود ....این نوشتتو با نوشته های اولت مقایسه کن ....خیلی پیشرفت کردی ...خیلی ...

یوسف یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:50 ب.ظ

انگار همه ما با درد به دنیا میاییم و با درد هم از دنیا میریم...
+شاید این بحث این روزها نباشه..اما بحث یک عمر زندگی ماست!..

مونا پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ


نمیدونم چرا این داستانت من رو یاد این جمله دکتر شریعتی انداخت :
«دنیا را بد ساخته اند...کسی تو را دوست میدارد و تو او را دوست نمیداری..تو کسی را دوست میداری ولی او تو را دوست نمیدارد...اما دو نفر که یکدیگر را دوست دارند هیچ وقت بهم نمیرسند...زندگی یعنی این...»
و حالا توی قصه تو ،وقتی پازل زندگی آدما داره شکل میگیره ، وقتی همه چیز خوبه ...وقتی تازه چشمت به نبودن یکی از قطعات پازل عادت کرده ، یه دفعه اون قطعه ی گمشده میاد و قطعه ای رو برمیداره که نبودش بدجوری توی ذوق میزنه و اذیتت می کنه، انقدر که دلت میخواد کلا پازلو (زندگیتو) نابود کنی ...
به قول سهراب :
«همیشه خراشیست روی صورت احساس»
+ قصه ی تلخی بود سلی ، ولی خوب بود..خیلی خوب !

خانه تکانی یک ذهن شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ب.ظ http://new-gadfly.blogfa.com/

سلام سلی
خیلی خوب بود تبریک میگم خوب مینویسی
من دلم برا همشون سوخت خو الان
کاش مرده نمیره
کاش بشه....


همیشه مثل کوه استوار باش
تا بعد

آیلا دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ق.ظ http://cluster.blogfa.com

نوشته خوبی بود، اما نمیشه دقیقن اسم داستان روش گذاشت. طرف نقل رو برای خودت مشخص نکرده بودی و این به نظرم بزرگ ترین نقص کارت بود. شخصیت پردازی درستی انجام نشده بود. شاید با یک دست کردن زبان خیلی بتونی به نوشته ات کمک کنی. موضوع خوبی رو انتخاب کردی اما کمی حالت هندی داشت، با پرداخت بهتر می تونی از این حالت هندی درش بیادی. مطمئنم با "بازنویسی" یک داستان خیلی خوب ازش در میاری. ( :

ر و ز ب ه دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:13 ب.ظ

ما چیزی اینجا گذاشتیم!
کوش ‌؟؟

ر و ز ب ه دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ

درود.
خوشحالم که این تلاش ها رو می بینم!
و خوشحال که این اندازه به پیش رفتی. این به منم انرژی میده!

این روزها به اندازه ای انرژی منفی ای رو به رومون هستت که دیگه هتا برای نوشتن ساده هم زمانی نمی ذاریم!
دیگه چه برسه به نگرش به متنی!

نخست اینکه من خیلی برای کسانی که پاسداشت زبان پارسی براشون ارزش داره!ارج می گذارم. درسته که کار سختی هست ولی برای شماها خیلی آسون تر از سایر هست..

بگذریم..

بیش از اینها باید گفتارت پیوستگی داشته باشه. گمان کنم این درس رو باید خونده باشی؟!

برخی از واژه ها به هم نمی یان.
برای نمونه میشه وازه های هم چم (معنی) دیگری هم پیدا کرد. کس= فرد

یک هماهنگی باید بین گفتار باشه. نه گاهی زمان ها تو گریه کنی و از کسی بدت باید ولی در زمانی دیگر از اون خوشت بیاد و بخندی و برات چمی هم پیدا کنند! بدون شوند و آوند!

گمان کنم اون بخش پایانی رو می تونستی بهتر از اینها تمام کنی تا به "شرع و محوریت اون" خودت رو پیوند بزنی!

.........................

ولی بذار یک چیز دیگه رو بهت بگم.

به گفته فروید "انسان ها همیشه به اون تجسم هایی که در شبانه و فکر های خودشون می پرورونند پیوند می خورند! به طوری که در روزمره زندگی شون اون تجسم ها وارد میشه و اندیشه اونها رو شکل میده"

زیاد تلاش نکن خودت رو به کسی یا چیز دیگری هتا اگر در نوشته ات باشه محدود کنی و به اون پناه ببری! این گونه کمی خیال هایی که باید در ذهنت نگاشته بشه محدود میشه و کم و کمتر..

خودت کم کسی نیستی! به خودت بیشتر پناه ببر تا دیگری.. این گونه می تونی بیشتر از اینها بیاندیشی.. . .

زیادی خسته ام!
+ موفق.
روز خوش.

رضا دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ب.ظ

خوندم بلاخره

اول اینکه طرح کلی داستانت واقعا عالی بود

موضوع اصلی داستان خیلی خیلی خوب بود

اوایل داستانو زیادی احساسی ادبی کردی مخصوصا استفاده زیاد از - آه - ولی اخرش دیگه این روال تغییر کرد

اسم نیاز هم خوب بود هم بد به هر حال اسم بهتری میتونستی انتخاب کنی

جنسیت راوی مبهمه تا اخر بهتر بود همون اول مشخص میکردیش

یه نکته ام اینکه پدر به طرف در رفت ولی سرشو به دیوار کوبید ؟!! اگه به دیوار کوبید باید به طرف دیوار میرفت اگه به طرف در رفت باید به در میکوبید

این یارو که انقد واسه آینده رها نگران بود چرا یهو خودکشی کرد ؟!؟! این کارش با اون همه نگرانیش جور در نمیاد !

مرجان دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

سلام سلی جون

داستان سرا هم شدی که هوشولو

یه کمی ضعیف بود ولی در کل استارته خوبی بود ... ادامه بدی خیلی بهترم میشه

فدات

یوسف سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ب.ظ

سلی..مرجان فحش داد..گفت یه کمی ضعیفه هستی!!گفت خیلی ضعیف مینویسی و اینا

مرجان سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:57 ب.ظ

یوسف همونجا ایستَه کن

امین سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ب.ظ

سلام ...

به به ٬ میبینم که دوستان جمعشون جمع است و خوشبختانه گلش هم کمه (!) البته توفیق چندان هم رفیق راه تون نبود و سرانجام تک گل کاکتوس جمع تون هم پس از سالها ٬ دوباره از زیر هزاران تن گرد و غبار جوانه زد و سلامی چو بوی خوش آشنایی ٬ نثار روح پر فتوحتون کرد !..

آفرین سلی کوچولو .. یادت باشه که یک دست مریزاد پیش امین داری .. فراموش نکنی با خودت ببریش هاااا..

یوسف .. تو که هنوز بازی گوشی (!) شنیده بودم که برای خودت مردی شدی اما ... همچنان داری ضعیفه کشی میکنی !

حالا چیزه آبجی مرجان .. میگم که بهتره شما خون خودش رو خراب نکنی .. «خ» بده بابا !

سایرین هم بمانند برای بعد .. تا زمانی که صبح دولت شان از پس این شام سیاه ظلمانی ٬‌بدرخشه

یا حق

یوسف چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ب.ظ

امین جون سلام
این چی بود نوشتی: «خ» بده بابا !
احتمالا فحش «خ»وارمادری چیزی بوده..یا می خواستی مارو به «خ»س و خاشاک تشبیه کنی!!

سلی چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:02 ب.ظ

خ بده بابا ؟!؟!
این یعنی چی اون وخ ؟! فحش بود یا داشتن رمزی حرف میزدن ؟!
نکنه امین به مرجا ابراز علاقه کرده باشه ؟

بچه هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

اشک شوق

سلی چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:03 ب.ظ

امین و مرجان خوش اومدییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییینننن..نکنه رفتین تا سال بعد ؟!

مرجان چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:18 ب.ظ

گرفتم امین کچل ! «س» بده حالا

اون باتوم برقی هم بیار

حیتا چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 ب.ظ

سلام
منم اومدم!
آقا منم بازییییییییییییییییییی

مرجان چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:36 ب.ظ

اومدی عمه ؟
این باتومو بگیر با گیگیلی برین سراغه یوسف و موشی

یوسف پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ق.ظ

نگا مرجان به اینا چراغ سبز نشوت دادی جنبه هم که ماشالا یوخت..الانه که بیان این باتومو تو یه جای ما فرو کنن!!

«س» بده یعنی چی اونوخ؟ آها سنده بده حالا..!!

یک دوست سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:44 ب.ظ http://www.nashkandelamo1.blogfa.com

سلام .واقعا جالب بود امیدوارو موفق باشی رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد