« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

دقیقا 7 سال و 4 روز بعد از "چند سال بعد از خونه ما"

مطمئنم هیچکدومتون به ذهنتون خطور نمیکنه بیاین سراغ "خونه ما" اونم بعد از 7 سال فراموشی! ولی من اومدم که بگم به یادتونم و هیچکدومتون رو از یاد نبردم!

 "یادم تو را فراموش"


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم


فردا که از این دیر فنا درگذریم

با هفت هزارسالگان سر بسریم

چند سال بعد از خونه ما

چند سال بعد از خونه ما 

خونه ای که به معنای واقعی یه خونه بود برا هممون 

راستش من همیشه ته دلم این باور رو داشتم که یه روز بتونم شماها رو ببینم

ولی الان همه باورام رو گم کردم 

زندگی با خونمون زیاد مهربون نبود. شایدم ماها نبودیم

اما به اطمینان و قاطعیت تمام میتونم بگم که وقتی بودیم بهترین بودیم.

حسی که تو دلامون بود واقعی بود. 

همه چیز واقعی بود...

نمی دونم چی شده که بعد از چند ساااال اومدم و اینا رو نوشتم. شاید به خاطر یه حس دلتنگی که هر وقت یه وبلاگ نویس رو میبینم تو دلم اوج میگیره.

راستش خیلی وقتا با خودم میگم دوباره برم سراغ وبلاگ خاک خورده خودم و دستی به سر و روش بکشم ولی این فکر منو باز میداره که اگه نوشتم کی میشه برادر غریبه من کی میشه پدر دکتر من کی میشه عمه حیتای من کی میشه موش موشی من کیا میشن خواهرای من مرجان و بنفشه و سلی و مونا و سارا و شهرزاد قصه گو نیلوفر و لیلا

و کیا برادرای من یوسف و فرزاد و عادل

و دیگه عموی گلی به اسم حاج رضا مشتاق ندارم...


تق تق

زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله ی رخوتناک دو هماغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی است
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه ها ی ساده ی خوشبختی خود می نگرد.  

  

*فروغ 

 

-اینجا رو دوست دارم با همه آدم های توش. راستش موضوعی ندارم که دربارش بنویسم . گفتم بیام ۴ خط منم از زندگی ام بگم به دوستام که فراموش شدنی نیستند. از گفتن این حرف ها خجالت که نه، خسته شدم. البته خیلی وقت نیست که به این نتیجه رسیدم که ما آدم ها زیاد حرف میزنیم.اونقدر که گاهی راست و دروغش رو خودمون هم نمی فهمیم اما خوب احساس میکنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم بس که انگ شعارزدگی بهم زدن :) 

 

دارم زندگی می کنم مثل همه آدم ها. عادت چیز مزخرفیه. چهار سال درس خوندم و حالا که برگشتم خونه کاری نیست که انجام بدم. چهار سال رشته ایی رو خوندم که تا توش بودم همه می گفتن رشته گل و بلبل و شهرزاد وغول چراغ جادو و این حرفا . حالام که مدرکم تو دستمه همه میگن زرشک! ادبیات :) همین چند روز پیش ها بود که یکی گفت: ما کسیو نمیخوایم که قصه گفتن خوب بلد باشه آخه خوابمون میبره سر کار. دروغ چرا خندم گرفت و پشیمون شدم یک لحظه :) 

 از بچگی یادم هست که دوست داشتم مستقل باشم اما حالا با کدوم پول؟ فروشندگی و منشی گری و همین حرفا در شهر کوچک ما شغل مناسبی برام به نظر نمیاد. کار هم که با نداشتن پول و پارتی برام جور نمیشه .نمیدونم بمونم اینجا و تهش یه ازدواج مناسب از نظر مامان بابام داشته باشم یا برم و اونجوری زندگی کنم که خودم دلم میخواد؟ یعنی پشیمون نمیشم؟ یعنی یه روز نمیاد که بگم خسته شدم؟ والا از شما چه پنهون بیکاری زده به سرم حسابی خل شدم، شاید ادامه دادم و یه دوسال دیگه که ارشدمو گرفتم سر وقت میشینم به دوراهی های زندگیم فک میکنم :)  

هی فلانی

  شاید زندگی همین باشد :|